آمین دعایم باش… قسمت نود و چهارم
آن قدر ماشین را با چشمانی که در برابر وزش باد، تنگ شده بود، دنبال کردم تا کوچک و کوچک تر و در اولین پیج گم شد.
دستانم را توی سینه ام قفل کردم تا گرم شوم. نفس عمیقی کشیدم، حالا خیالم راحت تر شده بود. خداراشکر کردم که همه چیز بهتر بود و من آرام تر بودم. با اشتیاق سوزی که به صورتم می زد را نفس کشیدم.
_خیالتون راحت تر شد نه؟!
برق از سرم پرید. به سرعت چرخی زدم و برگشتم و بهمنش را دیدم که پشتم ایستاده. به قدر و اندازه ی چند ثانیه چشم در چشم شدیم و من از این تقابل، دلم هری فرو ریخت. تنها چیزی که به ذهنم می رسید را پرسیدم:
_شما… شما منو تعقیب می کردید؟
مهربان نگاهم کرد. نه با تعجب و نه نگرانی… انگار مهربان نگاهم می کرد، شاید هم من اینطور فکر می کردم!
_اصلا. اتفاقی بود. سلام…
یاد استرسی افتادم که از دیشب تا حالا تحمل کرده بودم. چقدر منتظر تماسش بودم و او زنگ نزد. اخم هایم را درهم کشیدم و گفتم:
_علیک سلام. کاش بجای این که اتفاقی دنبالم کنید، یه زنگ می زدید بهم…
خنده ی کوتاهی کرد و با دست اشاره کرد با هم راه برویم. باران نم نم شروع به باریدن کرده بود، هوا داشت تاریک می شد و سردتر!
او اما هیچ چیز گرمی نپوشیده بود. پیراهن آبی روشنی به تن داشت که یقینا گرمش نمی کرد! کنارش شروع به قدم زدن کردم، آرام و با کمی فاصله.
_حق با شماست، کوتاهی از من بوده. ببخشید
خجالت کشیدم! اصلا مگر او مسئول سلامتی و کارهای من بود؟ قبل از آن که بخاطر لحن پر توقعم عذرخواهی کنم خودش ادامه داد:
_راستش دیروز و امروز سرم خیلی شلوغ بود و نتونستم خبری ازتون بگیرم. گفتم امروز یه وقت آزاد پیدا کنم و بهتون سر بزنم. جلوی در، ماشین یکی از همسایه ها پارک بود، مجبور شدم اون طرف خیابون پارک کنم، بعد متوجه شما شدم که از خونه اومدید بیرون، ولی گویا منو ندیدید. چهرتون مضطرب و مستاصل نشون می داد، راستش قصد فضولی نداشتم اما خب نگران شدم. سریع اومدم دنبالتون. گفتم باز اگه خبری از شاهین باشه و از شما بپرسم، حتما به خاطر ترس از دعوا و آشوب، بهم چیزی نگید. با خودم فکر کردم بیام ببینم چه خبره و در صورت نیاز کمکتون کنم. یه بارم تماس گرفتم ولی قطع کردین. بقیه اش رو هم که هر دومون می دونیم.
شدت باران بیشتر شد اما هیچ کدام شکایت نمی کردیم. هوا مطبوع شده بود و من همین راه رفتن کنار او را دوست داشتم.
به حرف هایش گوش می کردم و سنگفرش های کنار پارک را یکی یکی رد می کردم، وقت هایی که سرحال بودم قدم هایم بلند تر می شد و به عادت، سنگفرش ها را می شمردم. مشخص بود وسط آن همه استرس، سر حالم!
_خب به سوالم جواب ندادین سایه خانم؟
_چه سوالی؟
_این که خیالتون از شاهین راحت شد یا نه؟
_البته، مخصوصا این که امداد غیبی به دادم رسید و یه جورایی کمکم کرد. نمی دونید ظهر که شاهین وسط کوچه جلوی راهم رو گرفت و اون پیشنهاد مسخره رو داد چه ترسی افتاد به جونم.
ایستاد و پرسید:
_چه پیشنهادی؟
زیانم را گاز گرفتم. ای وای… منِ حواس پرت دهانم را باز کرده و چیزی را گفتم که نباید! نمی خواستم فکرش را درگیر کنم. حالا که بهنوش سر بزنگاه آمده و شاهین را برده بود. پس نقل قول کردن اراجیف شاهین سودی نداشت که هیچ، احتمالا باعث بهم ریختنِ بهمنش هم می شد.
توی دلم گفتم:”مردی که غیرت داشته باشه با شنیدن این چیزا اذیت میشه. نباید بگم.” شانه ای بالا انداختم و جواب دادم:
_همین پیشنهاد که می خواد عصر توی پارک ببینتم و باهام حرف بزنه...
_آهان! خدا عالمه که چه نقشه ای توی سر داشته. سایه خانم لطفا شما اگه هر وقتی درگیر مشکلی شدین که دیدین تنهایی حل نمیشه یا به صلاح نیست انجامش بدین حتما و حتما با من تماس بگیرید. اصلا هم مراعات این رو نکنید که سرکارم یا شلوغم و…
او هنوز هم داشت حرف می زد که من شبیه دخترهای دبیرستانی صورتم پر از لبخند شد و تا می توانستم توی رویاهایم یکی از زیر و یکی از رو، با همین چندتا جمله ای که شاید بی منظور هم گفته بود، برای خودم خیالاتی بافتم دیدنی!
لزومی نداشت ذوق مرگ شدنم را نشان بدهم. صحبتش که تمام شد، خیلی عادی گفتم:
_چشم. طبق معمولِ همیشه مزاحمتون میشم
ادامه دارد…