آمین دعایم باش… قسمت نود و سوم
من اما از جایم تکان نخوردم و ترجیح دادم شبیه آدم های بی تفاوت باشم.
هر دو به شاهین نگاه می کردیم. نگاهی مستقیم و پر از هزاران حرفِ ناگفته؛ شاهین که مشخص بود حسابی تعجب کرده، گل رز را روی کاپوت ماشینش گذاشت. دستانش را در جیب های کوچک شلوار جینش فرو کرد و با گام های بلند، پیش آمد.
هیچ کداممان حرکتی نکردیم. صدای له شدن برگ های خشک شده زیر پوتین های مردانه ی او، استرس من را چند برابر می کرد. احساس می کردم صدای خرد شدن استخوان های خودم را می شنوم.
خدایا کاش این خیمه شب بازی زودتر تمام می شد. قبل از آن که سر و کله ی بهمنش یا هر آشنای دیگری پیدا شود. روبروی ما ایستاد و به دختر گفت:
_تو… تو این جا چیکار می کنی بهنوش جان؟
دختر که حالا نامش را فهمیده بودم، با چهره ی خشمگین و طلبکارانه جلوتر رفت و تقریبا نفس به نفس او ایستاد.
_من این جا چیکار می کنم؟! من یا تو؟ انگار یابو برت داشته شاهین
_بهنوش جان…
با حالتی عصبی انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت و با یک دنیا خشم فرو خورده گفت و از بین دندان های روی هم چفت شده اش گفت:
_هیسسس! یک کلمه، حتی یک کلمه هم نمی خوام بشنوم. فکر کردی من گوشام مخملیه؟ نه؟ پیش خودت گفتی با آرتیست بازی و نقش عاشق دلباخته رو بازی کردن، عقل و دل بهی رو عین دخترای دیگه می برم و تا می تونم تیغش می زنم و بعدم فلنگ رو می بندم و با یه دختر آفتاب مهتاب ندیده که اتفاقا می تونه مورد پسند سلیقه خانواده و قوم و خویشم باشه می شینم سر سفره عقد. من خرم شاهین؟ من خرم؟! چرا؟ چرا با من می خواستی این کار کثیف رو بکنی؟
مشتش را گره کرد و چندبار پیاپی روی شانه های شاهین کوبید و هولش داد به عقب. شاهین دستانش را گرفت و گفت:
_چرا انقدر برزخی بهی جان، قربونت برم. من غلط بکنم بخوام تو رو بپیچونم! این جفنگیات رو کی به خوردت داده آخه؟ تو الان عصبی هستی و نمی تونی تمرکز کنی روی حرفای من. ببین یه دقیقه، فقط یه دقیقه بیا.
بازوی بهنوش را به آرامی کشید و با احتیاط به گوشه ی دیگری برد. دختر با حرکتی عصبی بازویش را از دست او در آورد و گفت:
_هر چی می خوای بگی همین جا بگو.
شاهین با حالتی که مشخص بود ترسیده و گیر افتاده گفت:
_بابا اصلا اون جوری که تو فکر می کنی نیست، من فقط اومدم به این دختره پیغام بدم که به نامزدش بگه پاش رو از کفش من بکشه بیرون، فقط همین.
نامزدش؟! بهمنش را می گفت؟ چه حس عجیبی داشت شنیدن این حرف! اصلا چه حس شیرینی بود وسط این همه تلخی. حس کردم گونه هایم گل انداخته.بهنوش با تمسخر گفت:
_هه، باشه… خیلی پررویی که منکر میشی. خود سایه بانوت! همه چیز رو به من گفت.
هنوز ساکت بودم ولی تحمل نگاه سنگین شاهین را نداشتم.مشخص بود از بهنوش ترسیده و حتی از او حساب می برد.
دلم برایش نمی سوخت که هیچ، تازه کیف هم می کردم از این که دارد عذاب می کشد و توی مخمصه افتاده!
امیدوار بودم به این که بهنوش هر چه زودتر او را بردارد و ببرد.
وقتی سکوت شاهین طولانی شد، بهنوش زنجیر طلایی کیفش را از شانه برداشت، کیف کوچکش را زیر بالش زد و گفت:
_احتمالا خودتم مایلی که در مورد تنوع طلبی هات جای دیگه بشینیم و مفصل حرف بزنیم. فقط شاهین جلوی این دختره دارم بهت میگم، اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه به هر شکلی، حتی خواب و سایه ی این آدم رو ببینی و یا اصلا فکرش از تو ذهنت رد بشه، همون طوری که خودم کشیدمت بالا، میدم پدرت رو دربیارن. الانم بهت لطف کردم که تنها اومدم و شانتاژ بازی در نیاوردم!
چه اقتداری! چه ابهتی… چطور شاهین در برابر تحقیر و تهدیدش لال شده بود و لام تا کام حرفی نمی زد؟ حتی زبان بازی هایش هم یادش رفته بود!
اما بهنوش از چه حرف می زد؟ یعنی می خواست بخاطر یک مساله ی عشقی لشکر بکشد یا چیزی فراتر، پشت این همه جریان بود؟ حتما بود که این طور شاهین را خفه کرده و جرات کوچک ترین مخالفتی را ازش گرفته بود.
بهنوش با ژست خاصی آخرین نگاه خصمانه اش را حواله ی من کرد و بعد هم راهش را کشید و رفت…
و عجیب تر از همه این که شاهین مثل بچه ای که دنبال مادرش راه می افتد، بدون هیچ عکس العملی رفت!
ولی نگاه آخرش تنم را لرزاند. نگاهی پر از بغض و کینه.
#ادامه_دارد…