عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت نود و دوم

حتی امان نمی داد که از خودم دفاع کنم! البته دلیلی هم برای این کار نمی دیدم. مگر اهمیتی داشت که چه فکری در موردم بکند؟ به ساعت گران قیمتش که پر بود از نگین های زیبا نگاهی کرد و گفت:
_حالا همیشه تاخیر داره، ولی دقیقا امروز خوش قول می شه و الانه که سر برسه و منو ببینه! لطفا وقتی اومد دست به سرش کن. کات کن باهاش. منم راضیت می کنم.

سرم سوت کشید. لال شده بودم، نه بخاطر این که دوست دختر شاهین جلویم ایستاده بود. از شاهین که این چیزها بعید نبود، دیگر هیچی از او بعید نبود.
ولی زبانم از این همه بدبختی که مدام روی سرم هوار می شد بسته شده بود. چه باید می گفتم؟ با او دعوا می کردم؟ سر چه؟ چه موضوع دعوای دون و بی ارزشی!

_چیه؟ چرا لال شدی و این طوری من و نگاه می کنی؟

همه ی توانم را ریختم توی صدایم و با لحنی محکم گفتم:
_باشه قبوله، من میرم و نمیزارم حتی سایه ای ازم روی زندگیتون بیفته.

لبخند کج و کوله ای روی لب های برجسته اش نشست و چشمانش ریز شد. ادامه دادم:
_ولی به یک شرط

لبخند روی لبش کمرنگ شد و گفت:
_ببین تو در جایگاهی نیستی که واسه من شرط و شروط تعیین کنی، اما واسه این که گورت رو گم کنی، می شنوم.

توهین می کرد. بد حرف می زد. تحقیر می کرد اما مهم نبود، باید ادامه می دادم. شاید او امروز تنها شانس من بود. “عدو شود سبب خیر، گر خدا خواهد”. با اعتماد به نفسی که کمتر از خودم سراغ داشتم گفتم:

_به شرط این که سایه ی اون هم کلا از زندگی من حذف شه. سر و کله اش هیچ وقت و هیچ جا نه اطراف من و نه هر جایی که نشونه ای از من هست، پیدا نشه. راستش من حوصله ی در افتادن با آدم عاشق و پیگیری مثل تو که حتما خیلی زاغ شاهین رو چوب زده و حتی از خودش باهوش تر و آمار دربیارتره رو… ندارم! برام نه عشق شاهین جذابه و نه حتی پولش چشمم رو گرفته. می دونی؟ کارهای دوست پسرت بو داره، بودن باهاش بو داره، دم پرش پریدن دردسر داره. میزارم میرم اما به شرطی که گفتم. من به دو طرفه بودن هر اتفاقی اعتقاد دارم. همین الان و همین جا باهاش قرار دارم. می دونم که می دونی. پس تو هم نرو و همین امروز قال این قضیه رو بکن و خیال خودت رو راحت کن. به نظرم شرط منصفانه ایه، چطوره؟

سرش را اندکی کج کرد و با دقت نگاهم کرد. با ناز بینی اش را بالا کشید و با خوشحالی گفت:

_من زیاد خرجش کردم. بیشتر از همه ی دخترای بیخودی که دور و ورش می پلکیدن. شاهین به این راحتی نمی تونه از ذهن و قلبم پاک بشه. سه ساله که ته همه فنجون قهوه هام رد پای اون پیدا میشه. شاهین تنها مرد فال‌ های منه!

نتوانستم نیشخند نزنم! متوجه شد و با غرور گفت:
_بهرحال اون نمی تونه منو دور بزنه. از کنار غلطی هم که کرده راحت نمی گذرم، به وقتش براش دارم. فعلا باید پرونده ی تو رو بست. خب… با پیشنهادت موافقم. بشینیم تا بیاد.

و نشستیم. روی یکی از نیمکت های چوبی سرد که پر از برگ های زرد و نارنجی بود. معلوم‌ بود دختر ترسی از شاهین ندارد که هیچ، احتمالا برگ برنده ای هم توی دستش هست.
صدای قار قار کلاغ ها و فکر این که زودتر از هر وقت دیگری قرار است شب بشود، باعث شده بود دل پیچه بگیرم.
سوز بدی می زد. ژاکتم آن قدرها هم مناسب چنین هوایی نبود. پالتوی گرم و نرم دختر چشمم را گرفت. یعنی شاهین از بین چنین دختران تاپی فرار کرده و آمده بود سمت من؟ عجیب بود…

هر دو سکوت کرده بودیم، او به چه فکر می کرد نمی دانم اما شخصا دلم می خواست زودتر قضیه ی شاهین تمام شود و بعد از آن به‌منش و دوستش با آن ها هر چه می خواستند می کردند.
یا شاید شاهین با همین دختر مغرور برای همیشه از ایران می رفت.
نتیجه ی کارشان هر چه که بود به من هیچ ربطی نداشت. فقط باید زودتر زمان می گذشت و من به سمت خانه ی آفاق خانم می رفتم در حالی که همه چیز به خیر و خوشی ختم شده بود.
هنوز غرق فکر بودم که با صدای زنگ به‌منش به خود آمدم، چه عجب و البته چقدر بد موقع. ترجیح دادم رد تماس کنم چون مطمئن بودم صدایم می لرزد، هم بخاطر ترس و استرس و هم سرما. انگشت هایم سرخ و بی حس شده بود.
طولی نکشید که دختر موبایلش را انداخت توی کیف مشکی کوچکی که با زنجیر طلایی بلند روی شانه اش کجکی انداخته بود و ایستاد.
رد نگاهش را دنبال کردم. ماشین آشنای شاهین گوشه ی بلوار پارک شد و بعد خودش آمد بیرون. با یک شاخه گل رز قرمز!

#ادامه_دارد…