آمین دعایم باش… قسمت نود و یکم
ساعت ۴ بود و آماده شده بودم، بهتر بود زودتر از او برسم به پارک. هراس داشتم از این که دوباره دور و اطراف خانه ی آفاق خانم پیدایش بشود.
از طرفی هم نمی خواستم به هیچ شکلی جایی برای اعتراضش باقی بگذارم.
از وقتی که در را محکم بسته بودم حس می کردم کسی تعقیبم می کند. یکی دوباری هم مکث کرده و مسیرم را تغییرم داده بودم اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که حتما تحت تاثیر اتفاقات اخیر قرار گرفته و دچار توهم شده ام.
جز شاهین که خودش این مسخره بازی را به راه انداخته بود و یقینا توی پارک منتظرم بود، مگر کسی هم بود که من را تعقیب کند؟
با این نتیجه گیری به قدم هایم برایم رفتن سرعت دادم ولی نزدیک پارک که رسیدم ناخوداگاه پاهایم سنگین شد.
فکر دیدن دوباره ی چهره شاهین مو را به تنم سیخ می کرد. خدایا از این عذاب ادامه دار رهایم کن! باید به این قائله خاتمه می دادم و نفس راحتی می کشیدم.
روی چمن های زرد و خیس بارانی، پر بود از برگ های خشک شده ی پاییزی. شاید اگر بی عقلی نمی کردم و راهم را به سمت چمن ها کج نمی کردم، توی چاله ی آب هم نمی افتادم و گلی نمی شدم.
آهی کشیدم و با دستمال کاغذی مچاله شده ام سعی کردم از حجم گل های چسبیده به دور کفشم کم کنم اما اوضاع بدتر شد که بهتر نشد.
زیرلب بد و بی راهی نثار شاهین کردم. یخ کرده بودم. بخارهایی که از دهانم بیرون می آمد گواه سردتر شدن هوا بود.
شال گردن قهوه ایم را یک دور دیگر دور گردنم پیچیدم و دو طرف یقه ی ژاکتم را با دست بهم نزدیک کردم. از سرما بود یا استرس نمی دانم ولی چانه ام می لرزید…
همین که از کنار نرده های سبزی که محوطه ی بازی بچه ها را از پارک جدا می کرد پیچیدم با شنیدن اسمم در جا ایستادم. من منتظر شاهین بودم ولی این صدا زنانه بود!
_سایه خانم؟!
برگشتم و چهره ی زنی را دیدم که نمی شناختمش و برایم کاملا غریبه بود. پس او مرا از کجا می شناخت؟
زن جوان با قدم هایی آرام و ابرویی بالا انداخته نزدیک شد. صدای پاشنه های بلند بوت جیرش شبیه مته بود برایم. برعکس کفش من، روی بوت های او حتی یک لکه هم نبود!
عینک دودی اش را بالای سرش و روی انبوه موهای بلوطی اش گذاشت و نگاهی به سرتا پایم انداخت. دستم را در جیبم مشت کردم و گفتم:
_شما؟
از نگاه چشمان روشنش خوشم نیامد. بنظر پر از تمسخر بود، حتی قبل از این که چیزی بگوید. با ناز سرش را تکان داد و گفت:
_پس سایه تویی! فکر می کردم سلیقه ی بهتری داشته باشه.
دور لب هایش ورم داشت، شاید هم تازه تزریق ژل لب کرده بود. کلمات را جور خاصی ادا می کرد و تو دماغی حرف می زد. هیچ وقت نمی توانستم به راحتی دماغ عملی ها را تشخیص بدهم. دوباره پرسیدم:
_شما؟ بجا نیاوردم…
_اگه امروز با همین دوتا چشم خودم تو اون کوچه ندیده بودمتون باورم نمی شد که شاهین حتی جواب سلام یکی مثل تو رو هم بده!
دلم می خواست بمیرم! انگار تمام بدبختی های من به شاهین و حنیف وصل می شد. به دورتا دور پارک نگاه کردم و پرسیدم:
_خودش کجاست؟
_نگرانشی؟ ببینم چه وعده وعیدی بهت داده؟ هوم؟
عصبی بود. پلک سمت چپش می پرید. انگشت اشاره اش را که به طرفم دراز کرد از بلندی ناخن های کاشته شده اش ترسیدم.
_عزیزم! ببین چی بهت میگم. شاید این جمله بنظرت کلیشه ای باشه ولی من آمادگیشو دارم که هزار بار دیگه هم تکرارش کنم تا تو توی گوشِت فرو کنی. پات رو از زندگی شاهین بکش بیرون. من چهار ساله عاشقشم. اجازه نمیدم هر تازه از راه رسیده ای یهو بپره تو رابطه ی ما!
نزدیک بود شاخ دربیاورم. یعنی چی که عشقِ شاهین بود؟! آمده بود از من چه چیزی را مطالبه کند؟ دوست پسر و عشقش را؟ همان کسی که چند ساعت پیش برای من اعتراف عاشقانه کرده بود و از دوست داشتنم می گفت و حالا قرار بود بیاید تا جوابم را بشنود؟
خنده ام گرفته بود. به حال خودم و دختری که رو به رویم طلبکارانه ایستاده بود… و حالم داشت بهم می خورد از این همه بیشعوری شاهین.
_چرا چیزی نمیگی؟ شوک شدی نه؟ حتما فکر کردی یه پسر پولدار بی صاحب گیر آوردی و دیگه نونت تو روغنه. می تونی تیغش بزنی و از قِبَلش کلی پول به جیب بزنی. کور خوندی عزیزم. من فقط یه ماه نبودم، سر و گوشش جنبیده. ولی حالا از سفر برگشتم و چهار چشمی حواسم بهش هست.
ادامه دارد…