عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت هشتاد و نهم

شاهین با سوت کشداری دستش را برداشت و بعد هم با ژست احترام گونه ای کمی عقب رفت و گفت:
_ببخش ما رو بانو! جدیدا خیلی زود از کوره در میری و مثل پلنگ زخم خورده خشمگین میشی ها. احتمالا از عوارض نگهداری از این پیرزنست. بابا منم! شاااهین… دوست پسر سابقت. همونی که دستای ظریفت رو…

چندشم شد و قبل از این که کلامش را کامل کند با حرص و از بین دندان های قفل شده ام گفتم:

_بسه لطفا. هر کسی می خوای باش! حماقت منو به رخم نکش. آدم ها گاهی یه غلطایی می کنن که یه عمر باید بابتش تاوان بدن. تو و اون دوستتم حماقت زندگی من هستید و مطمئنم تا عمر دارم باید تاوان بدم بابت این حجم از خریتم!

این بار رگ های پیشانی او جمع شد و چهره اش در هم رفت. قدمی که عقب رفته بود را جلو آمد، صورتش را نزدیک صورتم کرد، گرمی نفسش مستقیم می خورد توی صورتم.
عینکش را برداشت. تصویر رنگ و رو رفته ی چهره ام را توی چشمش دیدم. با دسته ی عینک آرام و مداوم به شانه ام ضربه زد و گفت:
_ببین، خریت تو اون وقتی شروع شد که منو بقیه رو گذاشتی تو یه خط. من با همه فرق داشتم. داشتم خرجت می کردم، مثل حنیف هم نمی خواستم دورت بزنم. پس دهنت رو به چرت و پرت باز نکن عزیزم.

سرش را عقب کشید و با لحنی که سعی می کرد آرام تر باشد ادامه داد:
_اومدم بهت بگم منم خسته شدم از این اوضاع، از این که آدم کسی باشم. اون قدری این مدت واسه خودم جمع کردم که بتونم برم اون ور آب و یه زندگی درست و درمون راه بندازم. دیگه نمی خوام دم دست حنیف و باباش باشم.

نمی دانم چرا ولی انگار باید مقابل او جری می شدم. با بی تفاوتی گفتم:
_خب خدا رو شکر، شرت هم کم. لابد اومده بودی خبر فرار کردنت رو بدی که دادی، حالا برو کنار بزار رد شم.

دستش را دوباره بندِ دیوار کرد و گفت:
_نه دیگه نشد. وایسا تا آخرش گوش کن. فعلا اونی که داره فرار می کنه تویی نه من. من این همه خطر کردم و تا این جا اومدم که بهت بگم، تو همیشه دختر ساده و یه رنگی بودی. چه موقعی که با حنیف بودی و چه وقتی با من دوست شدی. شخصا از خیلی ها ضربه خوردم جز تو. من واقعا دوستت داشتم، یعنی الانم دارم.

کُپ کردم. یعنی به همین راحتی زل زده بود توی چشمانم و با پررویی و وقاحت از دوست داشتن می گفت!؟

_مهم ترین دلیل نقشه انتقام از حنیف هم واسه این بود که به تو نزدیک شم. راستش اومدم بهت بگم تو هم می تونی مثل من خودت رو از این جریان ها بکشی بیرون و بیای باهم بریم. این جوری دو نفری دور از هر اتفاقی که این جا افتاده یه زندگی جدید می سازیم. تو هم از شر مریضداری و جمع و جور کردن کارای این پیرزنه راحت می شی…

حرف هایش مثل پتک کوبیده می شد توی سرم. چرا شاهین مثل پاندول ساعت آویزان زندگی ام بود و روی آن سنگینی می کرد؟
از چه حرف می زد؟ زندگی جدید؟ با او که غیر از فساد اخلاقی، حالا به فساد و خلافش در جاهای دیگر هم پی برده بودم؟
تقصیر خودم بود، آن قدر ساده لوح و احمق بودم که فکر کرده باز هم می تواند از حماقتم سو استفاده کند.
اما دیگر کور خوانده بود، این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود. من همان طور که به به‌منش هم گفته بودم اصلا او را آدم حساب نمی کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
_عجب! تو واقعا چه فکری در مورد من کردی؟ این که با تو زندگی جدید بسازم؟ تو و اون دوست عوضیت زندگی رو از من گرفتید! کار شما فقط خراب کردنه، نه ساختن…

دولا شدم و روی پاهایم نشستم و با حالتی عصبی شروع به جمع کردن لیمو ها کردم. بدون این که سرم را بالا کنم گفتم:
_الانم بهتره زودتر بری… گفتم که مهمون داری!

بالای سرم ایستاده بود. بی حرکت. سایه اش روی سرم سنگینی می کرد.

_نکنه توهم زدی سایه؟ نکنه این یارو پا لنگه دلت رو برده! هه… ببینم تو خبر داری توی گذشته اش چی بوده که اون جوری چسبیدی بهش؟ بهت گفته همه چیز زندگیشو یا داره با آیه و حدیث مخت رو شستشو میده؟

دستم سنگین شد. ازچه حرف می زد؟ او آدم بی ربطی بود اما از بس همه جا بود و آمار همه چیز را داشت مرا به شک انداخت، شک؟! آن هم در مورد به‌منش! چرت بود.
شاهین می خواست روی نقطه ضعف من راه برود چون باهوش بود و فهمیده بود به‌منش برای من چه فرد با ارزشی است.

ادامه دارد…