آمین دعایم باش… قسمت هشتاد و هشتم
بهمنش لبخند کمرنگی زد و گفت:
_نمیاد. بهتون قول میدم. منم موبایلم همش تو دسترسه. کافیه یه تک زنگ بزنید تا سریع خودم رو برسونم. جدا از این ها، من مطمئنم اون دیگه این طرفا پیداش نمیشه. شاهین هدفش این بود که به من خط بده که داد، کارش با شما تموم شده. الانم تشریف ببرید و استراحت کنید.
_ممنون بابت همه چیز. من برای شما جز دردسر چیزی نبودم.
_نفرمایید. انجام وظیفه بوده فقط
_امیدوارم بتونم جبران کنم. با اجازه
پیاده شدم و در سمت آفاق خانم را باز کردم. هوای تازه که به صورتش خورد چرتش پرید و چشمان مهربانش را باز کرد. چون هنوز کمی گیج خواب بود، بهمنش کمک کرد و تا توی خانه همراهیمان کرد و قبل رفتنش هم هزار بار تاکید کرد کسی از این داستان بویی نبرد و بعد هم رفت…
از پنجره به رفتنش نگاه کردم و به خدا سپردمش!
تمام دیشب را از استرس اینکه سر و کله ی شاهین پیدا شود نخوابیدم، خصوصا این که الان می دانستم یک آدم معمولی نیست، خلافکار بود. توقع نداشتم به منش توی چنین شرایطی واقعا من و مادربزرگش را به امان خدا بسپارد و برود، عجیب تر اینکه حتی از دیروز غروب یک زنگ خشک و خالی هم نزده بود تا از احوالمان با خبر شود.
حالا هم سر ظهر راه افتاده بودم توی خیابان تا برای سوپ آفاق خانم جعفری تازه و لیمو ترش بخرم، کاری که همیشه مامان می کرد. فقط خدا می دانست چقدر دلتنگشان بودم.
شده بودم شبیه دختران بی کس و کاری که کسی سراغش را نمی گرفت، نه مادری، نه پدری و…
از مغازه ی میوه فروشی تا خانه ده دقیقه ای راه بود. قدم زدن توی هوای پاییزی حالم را بهتر می کرد و حداقل بادی به سرم می خورد.
خرید ها را برداشتم و از مغازه زدم بیرون. باران داشت نم نم می بارید. چه بد موقع آمده بودم. دو تا مدرسه ی پسرانه تعطیل شده و پسر بچه های پر انرژی و شیطان مثل مور و ملخ پر شده بودند توی خیابان.
نمی شد آفاق خانم را خیلی تنها گذاشت، باید زودتر به او می رسیدم. سرم پایین بود و چشمم سنگ درشتی را که روی زمین بود گرفت و بنا به عادت شوتش کردم.
از پیچ یک کوچه که گذشتم، ناغافل کسی سد راهم شد و یک جفت پوتین آشنا پیش رویم استپ کرد. سر بلند کردم و نگاهش کردم.
_ظهر پاییزیتون بخیر بانو!
گفته بودم بر می گردد و بهمنش قبول نکرده بود. معلوم نبود چه از جانم می خواست. یاد حرف های بهمنش افتادم و ترس چنگ زد به جانم. دستم لرزید، دسته ی مشما سر خورد و لیموها یکی یکی روی آسفالت قل خوردند. قدمی عقب رفتم و با وحشت نگاهش کردم.
همیشه در حال سیگار کشیدن بود! موهای نیمه بلندش را کمی بالا بسته بود و عینک دودی تیره ای روی چشمانش خودنمایی می کرد.
چقدر شبیه آدم های خلاف بود! چه طور تا به حال دقت نکرده بودم؟! یک قدم به سمتم برداشت و جلو آمد. چسبیدم به دیوار سیمانی. محکم چنگ زده بودم به سبزی های توی بغلم. چه خوب بود که نگاه تیزش را نمی دیدم!
دستش را بلند کرد و با فاصله ای کم از صورتم، گذاشتش روی دیوار. انگار می خواست دور و اطرافم را بدون آهن و میله و سیم خاردار، حصار بکشد!
اخم کردم. نباید نقطه ضعف دستش می دادم و می فهمید که چقدر از او وحشت دارم. حتی نباید با رفتارم لو می دادم که امروز، چقدر بیشتر از قبل تر ها در موردشان می دانم و می شناسمشان…
آب دهانم را قورت دادم، گردنم را کمی صاف کردم و توپیدم:
_فرمایش؟!
_اوهو…
_چیه مثل اجل معلق روزی یه بار سر راه منو میگیری؟ که چی بشه؟
_از دو حالت خارج نیست. حالت اول این که باهات کار دارم، حالت دومم اینه که… مثلا دلم برات تنگ شده و می خوام ببینمت! وقت و بی وقت. تو حیاط خونه یا وسط کوچه. هیچ فرقی هم برام نداره.
حس کردم عضلات صورتم با نفرت جمع می شود. عصبانی گفتم:
_عجب اراجیفی! لطفا این مسخره بازی رو تموم کن آقا شاهین! منو شما چه کاری می تونیم باهم داشته باشیم؟ من همون یه بار که اومدم سمتت، غلط اضافه کردم. از حرفای دیروزت که چیزی نفهمیدم. حالام علاقه ای ندارم چیزی بشنوم. بردار دستت رو تا رد شم. مهمون دارم و کلی کار روی سرم ریخته!
حتی خودم هم از لحن تند و جسارتم شوکه شدم، چه برسد به شاهین که با سوت کشداری دستش را برداشت و بعد هم با ژست احترام گونه ای کمی عقب رفت.
ادامه دارد…