عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت هشتادو ششم

با سرفه‌ ای کوتاه، سکوت را شکست و ادامه داد:
_وقتی نفیسه خانم بهم زنگ زد، انقدر با گریه و التماس حرف می زد که اصلا نمی فهمیدم چی میگه. معلوم بود هول کرده و هر چی سعی می کردم بهش بفهمونم به خودش مسلط باشه تا حداقل من دستگیرم بشه چی به چیه فایده ای نداشت! کلافه شده بودم و سردرگم.
در نهایت فقط متوجه کمک خواستنش شدم. راستش یه لحظه فکر کردم حال مامان آفاق دوباره بد شده، اما همین که نفیسه خانم گفت سایه گیر افتاده، تمام تصوراتم عوض شد.
هرچند که شب قبلش باهاتون صحبت کرده بودم و می دونستم حالتون خوبه ولی خیلی هم امیدوار نبودم به این که شب برنگشته بودین خونه ی مامان بزرگ!
دوستتون لوکیشنی که بهش داده بودین رو برام فرستاد. گفت آدرس خونه ی شاهینه، خونه ی مجردیش! اصلا حس خوبی نداشتم، حس خوب که چه عرض کنم…
لطف خدا بود که خیلی از اونجا دور نبودم. حالا که فکر می کنم واقعا خدا کمک کرد که حتی نگهبان مجتمع خیلی پاپِیَم نشد برای بالا اومدن، تازه شماره ی واحد رو هم خودش گفت!

به‌منش وقتی به اینجا رسید سکوت کرد، انگار سختش بود که بگوید. انگشتانش را از روی فرمان برداشت. آرنج دستش را لبه ی پنجره گذاشت و با دست دیگر آرام روی پایش ضربه ای زد و بعد از یک نفس بلند و عمیق گفت:

_یه چیزایی گفتنی نیست، باید باشی و بفهمی. اصلا باید مرد باشی و بفهمی که وقتی توی بعضی از شرایط قرار می گیری چه جوری خونت به جوش میاد و دیگه هیچ کس و هیچ چیز جلو دارت نیست.
نیاد وقتی که مردی تو این استیصال گرفتار بشه.
انگار شیطون افتاده بود به جونم، هر چی فکر و خیال بد بود داشت تو سرم می چرخید. حتی به اندازه ی این که آسانسور از طبقه ی پنجم بیاد پایین نمی تونستم صبر کنم، اصلا صبر جایز نبود. پله ها رو دو تا یکی اومدم بالا.
گاهی وقتا حتی سرِ از دست رفتن یه لحظه؛ باید یه عمر بشینی و حسرت بخوری، و منم نمی خواستم که خدایی نکرده اینجوری بشه.
در رو که زدم شک داشتم که باز کنن، من حتی نمی دونستم اون تو چه خبره، فقط به این فکر می کردم که یه دختر تنها چه بلایی ممکنه سرش بیاد. حتی فرصت نکرده بودم به پلیس زنگ بزنم. می خواستم دور خیز کنم و در رو بشکنم که اون پسره ی دیلاق؛ شاهین! درو باز کرد. دیگه نفهمیدم چی شد.
تمام آشفتگی چند دقیقه ای که تحمل کرده بودم رو ریختم تو مشتم و حواله ی صورتش کردم.
حقش بود. بیشتر از اینا هم حقش بود.
همین که شما رو دیدم که صحیح و سالم تو اون سالن وایساده بودین، حتی با وجود اینکه مثل درختای بید می لرزیدین و تو نور کم سالن هم رنگ پریدگی چهرتون به وضوح معلوم بود، اما دلم روشن شد و زیر لب خدا رو شکر کردم.
حداقل فهمیدم انقد دیر نرسیدم که یه عمر پریشونش باشم و خدایی نکرده…
می دونم که شاید گفتن اینا الان اشتباهه و شما رو به اون روز لعنتی می بره و حال و احوالتون رو به هم می ریزه، اما می بینین که یه اتفاقایی هست که تبعات خودش رو داره.
نمی شه فکر کنی همین که از خونه ای اومدی بیرون یعنی کل ماجرا تموم شده و والسلام. نه، اینطوری نیست.
آدما خواسته و ناخواسته تاوان خیلی چیزا رو میدن. مطمئنم که شما اینجوری فکر نکردی، اونا هم نباید از شری که به پا کرده بودن انقد راحت خلاص می شدن و بعدم فکر می کردن همه چیز تمومه.
توی همون چند دقیقه ای که شما داشتی می رفتی پایین و تو کوچه منتظر من مونده بودی، ما سه تا خیلی خوب از خجالت هم در اومدیم.
اگه به اختیار من بود که نباید اصلا ولشون می کردم، ولی خب نمی خواستم شما با اون حالتون معطل یه زد و خورد مردونه باشید.
شاید به نظرتون همین که خدا شما رو از چنگ دو تا نامرد نجات داد پایان خوش قصه بود، اما من شک نداشتم و ندارم که شما سایه خانم، یکی از هزار تا دختری بوده و هستید که تو هچل اونا افتاده بود، به خاطر همین هم نتونستم راحت از گناهشون بگذرم، نباید هم می گذشتم. شما رو رسوندم خونه ی عطیه و خودم برگشتم.

ادامه دارد…