عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت هشتاد و سوم

علیرضا که صدایش زد، به من چشم غره ای رفت و اشاره کرد که بلند شوم.
مگر می شد مخالفت کرد؟ تابع جمع بودن را انتخاب کردم و هرچند که خیلی سختم بود اما چند دقیقه بعد من هم کنار ناهید خانم و عطیه ایستاده بودم به نماز.
خبر نداشتم که پدر داماد، امام جماعت هم هست! در تمام مدتی که قامت بسته بودیم و رو به پنجره های بزرگ سالن، ردیف ایستاده بودیم، حواسم به همه جا بود به جز خودم و خدا.
مگر می شد این همه آرامش یکجا جمع شود؟ یعنی هنوز هم بودند آدم های این شکلی؟ چقدر یک رنگ بودنشان چشم نواز بود!
به نظرم غیر از خوش سلیقگی و مردم داری، ریشه هایشان درست بود. البته تعجبی هم نداشت، آدم موجهی مثل به‌منش ریشه اش در این خانواده بود دیگر.
چشمم به صف مردها افتاد و به‌منش، که یک سر و گردن از بقیه بلندتر بود. خجالت کشیدم از این همه حواس پرتی، چشمم را پایین انداختم و سعی کردم فقط به مُهرم نگاه کنم و با حضور قلب کلمات را ادا کنم.
بعد از نماز و شکسته شدن صف ها از آن جایی که به شدت گرسنه بودم، منتظر بودم که هر چه زودتر روی میز را پر بکنند از غذاهای رنگ و وارنگی که بوی خوشش همه جا را برداشته بود، اما در کمال تعجبم، چند مرد دو سفره ی جداگانه در سالن انداختند که احتمالا یکی مخصوص خانم ها بود و یکی آقایان. چه خوب!
بیشتر کارهای چیدن سفره را خود مردها انجام می دادند. باز هم برخلاف تصورم، انگار قرار نبود هیچ ریخت و پاش و اسرافی صورت بگیرد. سفره ای چیده شد از دو نوع غذا و یک مدل دسر، ماست و سبزی و دوغ. در نهایت سادگی اما همه چیز به مقدار کفایت بود.
با اینکه از وقتی چشمم به قرمه سبزی و قیمه افتاده بود، داشتم از گرسنگی می مردم اما برای آفاق خانم که پا درد داشت و نمی توانست همراه بقیه سر سفره بنشیند، کمی غذا کشیدم تا همانطور که روی صندلی نشسته؛ ناهارش را بخورد.
سینی را که گذاشتم روی میز عسلی کوچک، ناهید خانم دستم را گرفت و گفت:
_قربون دستت سایه جان، شما برو من دیگه هستم. حواسم به مامان آفاق هست
_فرقی نداره. شما بفرمایید، من پیششونم
لبخند زیبایی زد و گفت:
_تو که نمی خوای منو از اجر کنار مادرم بودن، محروم کنی؟
_این چه حرفیه؟ چشم. پس کاری بود صدام بزنید

_حتما. راستی مادر این غذاها دستپخت خود زنداداشه ها. بذار یه نصیحت کنم، اینجا که میای یه وقت تعارف نکنی مثل همیشه اندازه گنجشک بخوری ها! بعدا پشیمون میشی… از من گفتن بود.

به لحن بامزه اش خندیدم و بعد از تشکر کردن، نشستم پهلوی نفیسه و مشغول شدیم. حق با ناهید خانم بود. انقدر همه چیز خوش عطر و طعم بود که مهمانان یکی یکی شروع به تعریف کرده بودند! تقریبا بشقاب ها خالی شده بود که رو به نفیسه گفتم:
_گمونم کار تو سخت شد.
_چرا؟
_حالا باید همه ی سعیت رو بکنی تا از این خوشمزه تر بتونی بپزی
_اولا که هر آدمی یه هنری داره. حاج خانومم تبریزیه و از هر انگشتش یه هنری می ریزه هزار ماشاالله، مخصوصا آشپزیش که توی فامیل تکه. البته این ها رو بنده از قبل می دونستم. دوما، آخه من با سی سال اختلاف سن چجوری می تونم این همه تجربه رو یهو کسب کنم و قرمه سبزی اینجوری جا بندازم؟! خدا وکیلی عادلانه‌ست؟

می خواستم جوابش را بدهم که موبایلم زنگ خورد. خوب شد که نفیسه برای برداشتن پارچ دوغ از من کمی فاصله گرفت و ندید اسم شوم شاهین را.
دلم ریخت. یعنی چه کار داشت؟ هنوز چند ساعت از مزاحمت حضوری اش نگذشته بود! دوباره ترسیده بودم. گوشی را پشت و رو گذاشتم روی فرش.
حس می کردم حالا همه به من و رفتارهایم مشکوک می شوند و پی می برند که چه کسی پشت خط تلفنم هست، هرچند سایلنتش کرده بودم و خودم را زده بودم به آن راه.
چندتایی بشقاب کثیف برداشتم که نفیسه گفت:
_ولش کن سایه جون. اینا رو آقایون جمع می کنن. ما خانوما هم ترتیب بقیه ی کارها رو پشت صحنه میدیم
_یعنی فقط کارهای تو آشپزخونه با ماست؟
_دقیقا…
_چه خوب‌. خدا خیرشون بده

بلند شده بودم که به آشپزخانه بروم. به‌منش هم مثل باقی پسرها داشت کمک می کرد. موبایلم بی وقفه زنگ می خورد. چه کار مهمی داشت شاهین مگر؟ دستپاچه شده بودم. حتما می خواست آب خوش از گلوی من پایین نرود. نفسم را فوت کردم بیرون.
باید خاموشش می کردم. کنار در بالکن ایستادم و با دستانی که به لرزه افتاده بود خواستم گوشی را خاموش کنم که ناگهان حضور کسی را نزدیکم حس کردم. سر بلند کردم و با به‌منش رو در رو شدم.

ادامه دارد…