عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت شصت و دوم

نفیسه شب را پیش من می ماند و تا آخر شب بی امان حرف می زنیم و حرف می زنیم. برایم از ترفندهایی می گوید که به کار برده تا مامان را گول بزند. بیچاره بخاطر رفاقتمان چقدر عذاب کشیده و دروغ ردیف کرده. از همیشه بیشتر خجالت زده اش شده ام.
قیمه درست می کند و وقتی عقربه های ساعت روی دوازده جفت می شود تازه توی آشپزخانه می نشینیم تا شام بخوریم! به بشقاب های وسوسه انگیز روی میز نگاه می کنم و می گویم:
_بالاخره بعد از چند روز یه وعده غذای درست و حسابی می خورم نفیس
_وا. مگه نگفتی ظهر با به‌منش رفتی کبابی؟
_نذاشت از گلوم پایین بره که. با اون سوال پرسیدنش
_آخی… غیرتی شده بوده خب
چهره ی به‌منش را توی ذهنم مجسم می کنم. حتما هر دختری جای من بود، رگ غیرت به‌منش به جوش می آمد.
_سایه جان فکر نکن همه پسرا مثل اون دوتا عوضی و بیشرف هستن! خیلی ها شبیه به‌منش مرد واقعین. بدبخت خودشو به آب و آتیش زد این چند روزه. منم که مدام بهش زنگ‌ می زدم چون چاره ای نداشتم و تنهایی دستم به جایی بند نبود.

می گوید و لیمو عمانی را درسته توی دهانش می چپاند. ابرو درهم می کشم و می گویم:
_آخه چجوری دوست داری مزه ی اونو؟!
_آخ آخ اگه بدونی چه مزه ای داره… وایسا وایسا؛ صدای زنگ گوشی تو نیست؟

بلند می شوم و می روم توی اتاق. با دیدن شماره شاهین قلبم می ریزد. نفیسه پشتم می ایستد و می گوید:
_چرا جواب نمیدی؟ کیه مگه؟
با بهت گوشی را می گیرم مقابل صورتش. چنگ می زند و موبایلم را می گیرد. می گوید:
_عجب بچه پرروییه! تو بیا برو شامت رو بخور. خودم الان درستش می کنم
_می‌ خوای چیکار کنی؟!
_گفتم که. درستش می کنم.

می رود توی حیاط. مغزم جایی برای فکر کردن و خودم توان غصه خوردن نداریم. باید خط موبایلم را عوض کنم. از روی حرصم شروع می کنم به تند تند غذا خوردن. یعنی چه کار دارد؟ فکرم هزار راه می رود.
_بفرما اینم گوشیت. ماشالله ته سفره رو درآوردیا

انقدر حواسم پرت بوده که صدای نفیسه ناگهان می ترساندم و به سرفه می افتم. چند ضربه به پشتم می زند و می گوید:
_چشمت زدم. بیا آب بخور. این پسره دیگه بهت زنگ نمی زنه. خیالت راحت. اونجوری نگام نکن؛ گاهی لازم‌ نیست همه چیزو بدونی. راستی چطوره فردا بیفتیم به جون خونه آفاق خانم و یه دستی به سر و گوشش بکشیم؟
_با این دست چلاق؟ حتما!
_خودم کمکت می کنم. بخور که بخوابیم و صبح زود بیدار بشیم. حداقل حقوقی که می خوان به حسابت بریزن و غذایی که الان داریم می خوریم حلال باشه دیگه. بسم الله؟
دست دراز می کند و می زنم روی دستش. شاید اینطوری فردای بهتری داشته باشیم.
با صدای خروس بی محل یکی از همسایه ها زودتر از هشت صبح بیدار می شویم. نفیسه زورم‌ می کند و دوتایی بعد از خوردن صبحانه می افتیم به جان خانه. از گردگیری و جاروکشیدن تک تک اتاق ها تا تمییز کردن آشپزخانه و حمام و حتی باغچه و حیاط. جوری خودم را مدیون به‌منش می دانم که حاضرم تا مدت ها برای مادربزرگش به صورت رایگان هرکاری بکنم. بنابراین هیچ غر زدنی در کار نیست. بیشتر حجم و سنگینی کارها روی دوش نفیسه است و من به ناچار آن هایی را انجام می دهم که به دو دست نیازی ندارد، مثلا جارو برقی کشیدن!
دکور اتاق من را هم عوض می کنیم. هرچند وسیله ی خاصی ندارد اما به قدر جابه جا شدن یک صندلی و گلدان هم خوب‌تر از قبل می شود.
تا ساعت سه بعد ازظهر یک لحظه هم استراحت نمی کنیم و بعد که می بینیم همه جا برق می زند انگار خستگی از تنمان در می رود.
مادر نفیسه زنگ می زند و او باید برود. ناراحت می شوم. همانطور که کش چادرش را جلوی آینه قدیمی اتاق درست می کند داد می زند:
_حالا چرا زانوی غم بغل گرفتی؟ من جای تو بودم یه دسته گل می خریدم و همین امروز می رفتم بیمارستان ملاقات پیرزنه. بذار یادشون بیاد تو پرستارشی. یه وقت اینهمه زحمتت هدر نره! تازه اینجوری منت گذاشتی سرشون.
نمی دانم چرا اما از پیشنهادش بدم نمی آید. شاید به‌منش هم از این کار خوشش بیاید‌. بلند می شوم و بسم‌الله دوم را می گویم.

ادامه دارد