عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش … قسمت شصت و یکم

انگار وارد خانه ی مادربزرگ خودم شده باشم، به همان اندازه حس خوبی دارم، حتی چیزی شبیه به امنیت خاطر درونم موج می زند.
آن روز با آن همه هول و اضطرابی که شاهین به جانم انداخته بود طوری وسایلم را جمع کردم و از در این خانه زدم بیرون که هرگز به فکرم هم خطور نمی کرد دوباره آرامش نسبی برقرار بشود و با پای خودم برگردم همینجا! زیر لب خدا را شکر می کنم.
انگار شده بودم بومرنگی که هر بار به مشکلی بر می خورد، می رفت و می رفت و دوباره بر می گشت سرجای اولش. منزل آفاق خانم! سنگری دنج‌ در پایینِ شهر تهران.
برای کمتر شدن درد دستم دوتا از مسکن های صورتی را می بلعم و بعد هم کپسول گچی ریزی که از ماهیتش بی خبرم را قورت می دهم.
از توی یکی از کابینت ها مشتی مغز گردو و کشمش برمی دارم و شروع می کنم به خوردن.
توی اتاق آفاق خانم، هنوز همه چیز به هم ریخته است. پتویی که از تخت پایین افتاده. جانمازی که باز مانده. چادر نمازی که گوشه ای از زمین مچاله شده. لیوان آبی که روی میز کوچک کنار تخت افتاده و قرص های پخش و پلا شده ی کنارش… پیرزن بیچاره. کاش زودتر خوب بشود و برگردد سر زندگی اش.
ردیف گلدان های کوچک پشت پنجره را نگاه می کنم. خاکشان خشک شده. اگر آفاق خانم بو ببرد که کسی به گل های عزیزش آب نداده حتما کفری می شود.
پارچ آبی می آورم و به دادشان می رسم. قبلا ندیده بودم که چندتا گل صورتی و قرمز و سفید از لابه لای بعضی برگ ها پیدا شده.
با همان دست سالم کمی اتاق را جمع و جور می کنم. انگار انرژی گرفته ام، شاید زیارت صبح و همان چرخ زدن کوتاه توی بازار، سرحالم کرده.
چشمانم سنگین شده، چادر رنگی آفاق خانم را بر می دارم و روی تخت قدیمی او برای اولین بار دراز می کشم. سر و صدای فنرهایش لبخند به لبم می آورد. سرم را روی بالش گرد و دراز مخمل قرمز می گذارم و چادر را روی خودم می کشم. دوباره عطر گلاب شامه‌ام را پُر می کند. یاد کابوس آن شب می افتم و آغوش گرم آفاق خانم. چقدر خوب بود. باید بهتر که شدم بروم بیمارستان ملاقاتش…
دست دراز می کنم و رادیوی کوچک جیبی را از روی میز بر می دارم و روشنش می کنم. صدای بلند روضه پخش می شود توی اتاق‌. مناسبت ها را گم کرده ام. مگر امروز چه روزیست؟ صبح که رادیو آوای ماشین به‌منش آواز سنتی و پاپ پخش می کرد و خبری از عزاداری نبود. گیج می شوم اما صدای گرم روضه خوان را دوست دارم. می خواهم گوش بدهم. چادر را روی سرم می کشم و با هق هق های مردانه ی مرد، اشک می ریزم.
چشمانم را می بندم و تمام صحنه های اتفاقات اخیر شبیه به یک تراژدی غمناک، شبیه به یک فیلم‌ سینمایی از پشت پلک هایم عبور می کند. نمی فهمم کی و چطور خوابم می برد.

با صدای ممتد چیزی چشم باز می کنم. برای چند ثانیه با بهت به گچ بری های کرمی سقف خیره می شوم تا یادم‌ بیاید کجا هستم. خوابگاه؟ خانه ی مجردی شاهین؟ خانه ی خواهر به‌منش؟ نه… اتاق آفاق خانم! هوا تقریبا تاریک شده و هیچ برقی روشن نیست. صدای مداح قطع شده و در عوض صدای زنگ زدن های پیاپی می آید.
خمیازه ای می کشم و می نشینم. چادر را می اندازم روی سرم. حالم بد نیست! حداقل خوب تر از صبح و دیشبم. سرمای حیاط تنم را می لرزاند.
می دوم و گوشه های چادر را، با چانه، زیر گلویم محکم می چسبم و در را باز می کنم. نفیسه است! با دیدنم جیغی می کشد و خودش را پرت می کند توی بغلم. این هم تکمیل کننده ی حال خوش امروزم!
چادرم که به چیزی بند نبوده سُر می خورد. بجای من او دارد گریه می کند. کمی صبر می کنم و بعد می گویم:
_دستم درد می کنه نفیس. چرا گریه می کنی؟

صورتش را پاک می کند و با دیدن وضعیتم دستپاچه دولا می شود و چادر را برمی دارد و می گوید:
_خاک به سرم. چرا فکر آبروی مردم نیستی تو دختر؟ همسایه ها چشم دارن خب. سرت کن ببینم. نیگا لباساشو! آخه آدم با این پیراهن میاد تو این هوای سرد؟ نمیگی سرما می خوری و باز میفتی رو دست به‌منش بدبخت؟

این را که می گوید تازه می فهمم از تمام داستان امروز هم خبر دارد‌. پس واقعا با او در ارتباط است. یک لحظه حسودی می کنم، اما به خودم حقی نمی دهم. دستش را می گیرم و می رویم توی خانه. خیلی حرف ها برای زدن داریم.

ادامه دارد