عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت پنجاه و هشتم

توی یک مغازه ی کبابی نشسته ام‌. موقع قدم زدن توی بازار، گرسنه بودم و بوی جگر و کباب ها که به مشامم خورده بود بدتر از قبل دلم مالش می رفت و ناخواسته وسوسه شده بودم که به یخچال های پر از کوبیده و جوجه و جعفری و لیمو ترش نگاه کنم.
تا این که به‌منش پیشنهاد داد و گفت چون سر ظهر است، بد نیست تا قبل از رفتن به خانه ی عطیه چیزی بخوریم، به قول نفیسه حرفش را روی هوا قاپیدم و وارد مغازه شدیم. شک نداشتم که باز هم نگفته، ذهنیت من را خوانده بود. برایم عجیب بود که به عنوان یک مرد چطور اینقدر ریزبین و با دقت است.
جلوی در وروری تنور بزرگی بود که نان تافتون داغ تویش می پختند و عطرش همه جا را گرفته بود.
سبدهای پر از ریحان سبز تازه و دوغ و نوشابه های شیشه ای روی میز، حس و حال خوبی منتقل می کردند.
مغازه انقدر شلوغ بود که موقع وارد شدن، چند دقیقه ای دنبال صندلی خالی گشتیم تا بالاخره به‌منش کنج دیوار یک میز چهار نفره پیدا کرد. زن و شوهر جوانی که تازه غذایشان را خورده بودند رفتند و من روی یکی از صندلی ها نشستم. به‌منش پرسید:
_اینجا خوبه؟ شما راحتین؟
_بله… ممنونم

خیالش که از بابت جا راحت شد رفته بود تا سفارش بدهد.
بعد از چند روز و بعد از وعده ی صبحانه ای که درست و حسابی هم نخورده بودم حالا حسابی هوس کباب کرده ام.
نگاهش می کنم. با پسر بچه ای که سرویس ها را روی میزها می گذارد، گرم گرفته و روی سرش با محبت دست می کشد. پیراهن چهارخانه ای پوشیده با یک شلوار جین مشکی ساده. کفش هایش هنوز هم همان کفش هاست! خنده ام می گیرد.
قاب مشکی عینک و موها و ته ریش مشکی اش، انگار اجزای صورتش را پررنگ تر جلوه می دهد. به نظرم مهربان و دلسوز است.
قدش از حنیف بلندتر و اندامش موزون تر است. اما انگار موقع راه رفتن کمی می لنگد، یا شاید هم من اینطور فکر می کنم!
ناراحت می شوم از دست خودم که چرا به‌منش را با کسی چون حنیف مقایسه کرده ام؟ آن ها هیچ شباهت و تفاهمی با هم نداشته و ندارند.
در واقع بین آن ها، تفاوت از زمین تا آسمان است!
خیلی طول نمی کشد که با دوتا سینی نزدیک می شود و می نشیند. نان را کمی کنار می زند و چشمم می افتد به چند سبخ کباب پر آب و خوش رنگی که کنار هم چیده شده اند. با تعجب می پرسم:
_اینهمه؟!
_بفرمایید. بسم الله…
هم نوشابه مشکی گرفته و هم دوغ. می گوید:
_نمی دونستم کدوم رو ترجیح می دین، گفتم هردوش رو بگیرم. نوش جان
تشکری می کنم و به این فکر می کنم که حالا باید خیلی معذب باشم از این که با نوه ی پیرزنی که فقط چند روز آن هم نصفه و نیمه پرستاری اش را کرده ام، سر یک میز نشسته ام و می خواهیم غذا بخوریم.
او تنها کسی است که از خیلی چیزها خبر دارد. همین برای خجالت زده بودنم، بس است! نوشابه اش را سر می کشد و می گوید:
_استخاره می کنید؟
سعی می کنم با دست چپم چنگال را بزنم توی کباب و تکه اش کنم. می پرسد:
_دستتون چی شده؟
_خوردم زمین…
هنوز با کباب درگیرم که لقمه درست می کند و می گیرد طرفم. یاد عطیه می افتم! سبزی ها از سر و ته لقمه به بیرون سرک کشیده اند و کمی هم سماقی شده اند. محجوب تر از آن است که دستش را پس بزنم.
بی قصد و غرض بودنش برایم واضح است. می خواهد کمکم کند! می گوید:
_ببخشید، اگر بدتون…
_دست شما درد نکنه
می گیرم و کمی می خورم. او هم مشغول خوردن می شود و در همان حال می گوید:
_باید بریم یه عکس بگیریم
_عکس؟!
_از دستتون. شاید خدایی نکرده چیزی شده. به دکتر که نشون بدین خیالتون راحتتره
مخالفت نمی کنم! نمی دانم چرا… دست توی جیبش می کند و کیسه ی کوچک توری را روی میز می گذارد. با ربان سبزی سر کیسه‌ی کوچک را بسته اند و تویش پر است از نقل و پسته و بادام و… می گوید:
_تو حرم قسمتم شد. آجیل مشکل گشاست…

چقدر فضای این زیارت و غذای بعدش، با حال و هوای آن روز امامزاده صالح و رستوران بعدش فرق داشت. چقدر حنیف پاکت نمک نذری را مسخره کرده بود؛ اما حالا به‌منش…
_از دیشب تا حالا می خواستم یه چیزی ازتون بپرسم. می دونم شاید الان وقتش نباشه اما… اما واقعا احساس می کنم باید بدونم.

معلوم نیست چه می خواهد بپرسد که عضلات صورتش فشرده می شود و خط اخمی روی پیشانی اش ظاهر می شود. حتی نمکدان یکدست سفیدِ چینی را توی مشتش فشار می دهد!

ادامه دارد