عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت پنجاه و هفتم

نمی دانم چند دقیقه و چند ساعت گذشته که روی سنگ های سبز مرمری حرم نشسته ام و تکیه داده ام به نرده های کوتاه سفیدی که مردانه را از زنانه جدا می کند و چشم دوخته ام به قاب ضریحی که دقیقا رو به رویم است.
از وقتی آمده ام هیچ حرفی نزدم و فقط و فقط نگاه کردم به زائرهایی که یکی یکی چنگ می زنند به مشبک های ضریح و با حال و هوایی خاص زیر لب دعا می خوانند.
تنها چیزی که هر چند دقیقه یکبار دلم را تکان می دهد و قلبم را روشن می‌کند، صدای صلوات های بلندی است که در محیط می پیچد. چند باری پرهای سبز رنگ خدام را روی سرم حس می کنم.
“نشسته ام چو غباری به شوق اذن دخول
بیا بگو نتکانند پادری ها را‌…”
به خاطر ندارم کجا، اما اخیرا جایی این شعر را خوانده بودم و توی ذهنم جا افتاده بود. حالا ناخوداگاه هزار بار زمزمه اش می کنم. زن مسنی کنار دستم زیارت نامه می خواند و من گوش می دهم. چقدر برایم عجیب است که به‌منش من را آورده اینجا…
وقتی آمده بودیم، کنار حوض حیاط ایستاد. آستین های پیراهنش را با حوصله تا زد. ساعت مچی و انگشتر عقیقش را درآورد و بعد شروع کرد به وضو گرفتن. چنان حرکاتش توام با آرامش بود که محو تماشایش شده بودم. مدت ها بود چنین صحنه ای ندیده بودم‌. شاید سالیانِ سال. بابا که از وقتی درگیر مواد مخدر شده بود دیگر خیلی در بند نماز و روزه نبود و از خودش و خدا و خانواده اش دور شده بود… بجز دایی هم مرد دیگری توی قوم و خویش نداشتیم که از نزدیک شاهد عباداتش باشم!
به‌منش عذرخواهی کرد و گفت:
_حیفه حالا که تا اینجا اومدیم یه دو رکعت نماز زیارت نخونیم. من میرم قسمت مردونه. شما هم برید تو. هر وقت زیارتتون تموم شد بیاین همینجا کنار حوض.

باشه ای گفتم و از او جدا شدم. کفش هایم را به کفشداری دادم و در عوض شماره ای تحویل گرفتم و آمدم تو و تا الان فقط یکجا نشسته ام.
به ساعت دیواری بزرگ و سفید نگاه می کنم. باورم نمی شود که از دوازده و نیم هم گذشته!
بلند می شوم و می روم توی حیاط. می بینمش که نشسته روی پله ها و با تسبیح ذکر می گوید. خجالت می کشم از این که این همه منتظرش گذاشته ام. حالم بهتر شده است و کلافگی ام کمتر! چرایش را نمی دانم. چادرِ روی سرم را جلوتر می کشم. کنارش می ایستم و می گویم:
_قبول باشه
_ممنونم. از شما قبول باشه. خب، بریم؟
نزدیک در خروجی، رو به حرم می ایستد و دست به سینه و با احترام خداحافظی می کند و چند قدمِ باقی مانده را عقب عقب می رود.
یاد مشهد رفتن های کودکی و زیارت های مادرم می افتم. چه حس خوبی داشتند. لبخند کوچکی می زنم و دنبالش راه می افتم.
دوباره از توی بازار رد می شویم. پیرمردی را می بینم که گوشه ای ایستاده. توی دستانش پر از برگه های فال حافظ است و پرنده ای هم روی شانه اش نشسته. به‌منش رد نگاهم را می گیرد انگار که ناگهان به مرد فال فروش نزدیک می شود و از من می پرسد:
_به فال حافظ اعتقاد دارین؟
وسوسه می شوم! مردد شانه‌ای بالا می اندازم و نگاهش می کنم. اسکناسی توی مشت پیرمرد می گذارد. پرنده ای که نمی دانم قناری است یا طوطی یا مرغ عشق، را می گذارد روی کاغذها. با نوکش پاکتی را بیرون می کشد که نصیب من می شود. پاکت را از دست به‌منش می گیرم و باز می کنم و شروع می کنم به خواندن خط های کمرنگ روی برگه…
“ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش…”
شوکه می شوم! همین یک بیت کلی حرف برای گفتن دارد… بجای خواندن ادامه ی غزل، تفسیر و معنی فال را نگاه می کنم:
“بسیار اندوهگین هستید، اما غم و غصه و افسوس فایده ای ندارد، به جای حسرت خوردن بهتر است به دنبال جبران این مسئله باشید و با جدیت و پشتکار بیشتر تلاش کنید…”
به‌منش آرام می گوید:
_خیر باشه ان شاالله

ادامه دارد