عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت پنجاه و سوم

تعارفم می کند به نشستن و با اینکه دوست ندارم خانه‌ی تمییزش را کثیف کنم اما جان ایستادن هم ندارم و در نهایت گوشه ای از مبل سه نفره را برای نشستن انتخاب می کنم.
عطر خوش قیمه و لیمو عمانی مشامم را پر می کند. چقدر گرسنه‌ام و ولع خوردن یک غذای خوشمزه و گرم دارم‌. همین که این دو سه روزه را با چند قلپ آب و چایی و چند عدد بیسکوییت طی کرده ام هم جای شکر دارد!
متوجه اشاره‌ی به‌منش به زن جوان می شوم. گوشه ای از آشپزخانه که تقریبا پشت ستون است سنگر می گیرند و شروع می کنند به پچ پچ کردن. شک ندارم در مورد من صحبت می کنند. گوش هایم ناخواسته تیز می شود و فضای سالن هم انقدرها بزرگ نیست که نتوانم نشنوم:
_این دختره کیه؟
_پرستار جدید مامان آفاق
_وا بسم الله! پس چرا اینجوری و اینجاست؟
_خیلی نپرس عطیه جان. الان مهمونه و خوبیت نداره وقتی تنها توی سالن نشسته ما اینجا در گوشی حرف بزنیم
_خب آخه آوردیش اینجا، من نباید بدونم چه اتفاقی افتاده؟ مامان در جریانه؟ اصلا چرا رنگ به رو نداره؟
_هیییس… یواشتر. براش یه مشکلی پیش اومده، اما هیچکسی در جریان نیست. تو رو خدا دهن لقی نکنی عطیه
_دست شما درد نکنه! من کی دهن لق بودم که بار دومم باشه. خب از اول بگو سکرته…
_بله، بله. همون. فعلا امشب پیش تو بمونه، راستش جایی به ذهنم نرسید امن تر از اینجا. ببخش قبلشم نتونستم بهت اطلاع بدم
_این چه حرفیه داداشی… تو هرکاری که بکنی حتما درسته. بعدم محسن رفته ماموریت و نیست. ببین، فقط من دیگه نپرسم چی شده؟
_نه… فقط هواش رو داشته باش. غریبه توی تهران. اگه خواستی از خودش بپرس یا میگه یا نمیگه، فقط عطیه جان خواهر گلم مهمون نوازی کن. نیفتی روی پایه ی سوال پیچ کردن‌ها
_چشم دیگه… بیا این چایی و شکلات رو براش ببر تا من بیام
_دست شما درد نکنه

پس به‌منش برادر عطیه است. پس چرا هیچ شباهتی باهم نداشتند؟ به‌منش سینی کوچک نقره ای را روی میز می گذارد و بعد رو به من می گوید:
_خانم خوش رفتار اگر اشکالی نداره امشب رو اینجا بمونید تا فردا بیینیم چی پیش میاد.

پلک هایم را باز و بسته می کنم. چند قدم می رود و دوباره بر می گردد. می ایستد رو به رویم و می گوید:
_هر کاری هم داشتین با من تماس بگیرین، خب؟
_باشه
_با عطیه هم راحت باشید، خواهرمه. همسرش هم نیست رفته ماموریت و شما می تونید آزاد باشید… خوبه؟
_ممنونم
_فعلا با اجازه. یا علی

او که می رود به این فکر می کنم که حالا چه کار کنم؟ انگار تنها حامی ام را از دست داده‌ام. عطیه کنارم می نشیند و با لحنی مهربان می گوید:
_عزیزم اسم کوچیکت چی بود؟
به زور دهن باز می کنم:
_سایه
_به به چه اسم خوشگلی. سایه جون می خوای برات لباس بیارم و یه دوش بگیری؟ حالت رو جا میاره…

سکوت می کنم. دستم را می گیرد و ادامه می دهد:
_تو رو خدا اینجا راحت باش، فکر کن خونه‌ی خودته‌. بین خودمون باشه اما من خیلی مهمونداریم خوب نیست هنوز. آقا محسن همیشه میگه نگران نباش بالاخره یاد میگیری. میگم دیگه پس کی؟ میگه وقت گل نی!

او می خندد و من فقط لبخند کمرنگی می زنم. می گوید:
_فکر کنم گرسنت باشه. نه؟ برای شام قیمه گذاشتم. ایشالا که دوست داشته باشی. بذار برم یکم بیارم تا بخوری ته دلت رو بگیره. نظر مثبتت چیه؟

بلند می شود و سریع می رود سمت آشپزخانه. بلند بلند حرف می زند. توی سرم انگار یک بمب ساعتی در حال انفجار دارم. دراز می کشم روی مبل و نگاهش می کنم. مشغول کشیدن غذاست. شاید اگر کمی بخوابم بد نباشد.
چشمان خسته ام را روی هم می گذارم. هر لحظه صدایش دورتر و دورتر می شود. گرمای چیزی را حس می کنم. بوی خوش قیمه هنوز هم به مشامم می خورد. کم کم حس بی وزنی می کنم و بعد… سکوت مطلق همه جا را پر می کند. خوابم می برد

ادامه دارد