عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت پنجاه و دوم

وقتی روی صندلی ماشینش می نشینم هنوز باورم نمی شود که از چه معرکه ای نجاتم داده. باید تا عمر دارم دعاگویش باشم‌. هنوز بالای قاب عینک مشکی‌اش اخم غلیظی دارد ولی با آرامش رانندگی می کند.
موبایلش زنگ می‌خورد. تکیه می دهم به در ماشین. گرمای مطبوع بخاری حالم را بهتر کرده. تک سرفه ای می کند و بالاخره به کسی که پشت خط مانده جواب می دهد‌.
_الو سلام علیکم… بله… بله خداروشکر… نه شما نگران نباشید… احتمالا متوجه نشدن… حواسم هست… فکر نمی کنم الان حالشون مساعد حرف زدن باشه اما شما خیالتون راحت باشه بد نیستن الحمدالله… چشم حتما… یاعلی
گوشی را که قطع می کند می گوید:
_نفیسه خانم بودن. نگران شما بود بنده خدا، فکر کنم شانس آوردین که یه دوست سمج دارین اگرنه…

پوفی می کشد و دنده را عوض می کند. لحنش کنایه داشت یا من اینجوری تصور می کردم؟ نمی دانم… چقدر نفیسه‌ی بیچاره حرص و جوش من را خورده بود. چشمانم سنگین است، شبیه کسی که خوابش می آید اما از یک خواب بی موقع وحشت دارد.
خجالت می کشم بپرسم کجا می رویم. خیابان ها نا آشناست. تا جایی که عقلم قد می دهد مسیر خانه‌ی آفاق خانم نیست. کاش زودتر از شر معده درد راحت شوم. می گوید:
_خانم خوش رفتار؟ می خواین بریم بیمارستان یا درمانگاه؟
تعجب می‌کنم. چطور نفیسه را به اسم کوچک صدا کرد و من را به نام خانوادگی؟! شاید توی همین یکی دو روزه مهرشان به دل هم افتاده و… یاد حرف حنیف می افتم وقتی که من را با نفیسه مقایسه کرد. حتی برای او هم مهم بود که نفیسه دختر پاک و خوبیست! دستانم را زیر بلندی روسری ام پنهان می کنم، انگار نگرانم به‌منش به ناپاکیشان پی ببرد! بغض می کنم از این که دیگر شبیه خیلی ها نیستم. چقدر خدا رحم کرد که به‌منش از اتفاقات غیرقابل پیش بینی بعدی بیرونم کشید.
دوباره می پرسد:
_شنیدین چی گفتم؟ میگم دور بزنم برم درمانگاه؟ همینجاها بود…

نمی خواهم بیش از این وبال گردنش باشم. حس می کنم دیگر دل خوشی از من ندارد و حالا هم شبیه یک مزاحم سمج برایش شده ام. عزت نفسم بیدار می شود و می گویم:
_نه نه… من خوبم.
_مطمئنین؟
_بله، ممنون.
_باشه. هرطور که خودتون راحتین و صلاح می دونین
_فقط اگه میشه…

پیش از آنکه حرفم را تمام کنم می گوید:”رسیدیم” و ماشین را با یک حرکت ماهرانه پارک می کند. کجا رسیدیم؟! سرم را بلند می کنم و به اطرافم چشم می دوزم. فراموشی که نگرفته ام! اینجا را تابحال ندیده ام. کمربندش را باز می کند و پیاده می شود. چند لحظه ای با موبایلش حرف می زند و بعد می آید و در سمت من را باز می کند‌.
_نمی خواین پیاده شین؟

نگاهش می کنم. من به او می توانم اعتماد کنم؟ ناگهان تمام فاکتورهای خوب بودنش توی سرم ردیف می شود. تاحالا توی چشمانم مستقیم نگاه نکرده و همیشه پسر سر به زیری بوده. خانواده‌اش مذهبی و خوب هستند، نور چشمی آفاق خانم است و از همه مهمتر، نفیسه همه جوره تاییدش می کند. می شنوم که زیرلب “لا‌ اله‌‌ الا‌ الله” می گوید. با سستی پیاده می شوم و او در را می بندد. باران بند آمده. زنگ یکی از خانه ها را می زند. به نمای ساختمان نگاه می‌کنم. چهار طبقه است و نوساز. در باز می شود اما من واقعا جرات ریسک دوباره را ندارم. منتظر ایستاده و نگاهم می کند.
می گویم:
_من… آخه…
دوباره زنگ را می زند. انگار ناگفته دردم را فهمیده. صدای زنی می آید:
_بله؟
_میشه بیای پایین؟
_آره الان میام
چند دقیقه ای طول می کشد و بعد دختر جوانی در را باز می کند و بیرون می آید. هنوز نمی دانم کیست اما صورت گرد و زیبایی دارد. چادر رنگی اش را تا روی ابروانش پایین کشیده و تضاد چشمان مشکی‌ درشتش با پوست سفیدش زیباترش کرده. با کمی تعجب نگاهم می کند و سپس می گوید:
_سلام، خیلی خوش اومدین.
به‌منش می گوید:
_سلام عطیه جان
من به جای سلام، سرم را تکان می دهم. دست روی شانه ام می گذارد و با مهربانی دعوتم می کند تا بروم تو. چقدر خوشحال می شوم که به‌منش فهمیده مشکلم چیست. در نیمه باز طبقه ی اول را کمی هل می دهد و وارد می شویم. لباس هایم هنوز کمی خیس است. همین که وارد می شوم از نو و شیک بودن وسایل می فهمم که تازه عروس است. چادرش را که در می آورد، حدس می زنم باید محرم به‌منش باشد… مثلا شاید همسرش باشد!

ادامه دارد…