عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت پنجاه و یکم

وحشت دارم از نگاه کردن به آینه‌ های آسانسور. هیچ وقت توی زندگی تا به این حد بدبختی نکشیده بودم. کاش به‌منش را تنها رها نمی کردم. اگر حنیف و شاهین بلایی سرش می آوردند چه؟ اما خب خودش اصرار کرد به رفتنم. تازه مگر چه کاری از دستم برمی آمد؟
از آسانسور که می روم بیرون تازه به پایین نگاه می کنم و متوجه می شوم که فراموش کرده ام کفش هایم را پا کنم. حالا پا برهنه آمده ام توی کوچه.
هوا هم شبیه من بهم ریخته شده. باران می بارد و هوا سوز بدی دارد‌. لرز می کنم. چرا به‌منش نمی آید؟ سردرگم مانده ام وسط کوچه‌‌.
پشتم را می کنم به ماشین شاسی بلند آشنای حنیف تا منقلب تر از چیزی که هستم نشوم. تکیه می دهم به درخت تناور توی پیاده رو. سرگیجه دارم. همیشه وقتی درد معده ام شدید می شود باید شبیه کاغذ در خودم مچاله شوم‌. می نشینم روی زمین خیس و روی برگ های پاییزی.
کاش انقدر باران روی سرم ببارد که پاک بشوم. چقدر حس بدی به خودم دارم‌. تمام وجودم انگار بوی تعفن گرفته. دستم را دراز می کنم و قطرات درشت باران به کف دستم می خورد. این دست ها قبلا پاک بود. آن وقت ها که هنوز هیچ پسری لمسشان نکرده بود. نه حنیف و نه شاهین، اما حالا!…
گریه ام شدید می شود. حالا کجا بروم؟ کجا را دارم که بروم؟ با این سر و وضع. گوشی توی جیبم می رود روی ویبره. حتما نفیسه است. حرفی برای گفتن ندارم. هنوز نمی دانم چطور سر و کله ی به‌منش برای کمک پیدا شد؟ یعنی واقعا نفیسه آدرس را برای او فرستاده بود؟
بیش از حد آشفته ام. می ترسم هر لحظه در باز بشود و حنیف مقابلم ظاهر شود. با همان لبخند مزخرف و مسخره اش.
می ترسم شاهینِ کتک خورده بیاید و برای انتقام گرفتن از من و به‌منش سرم را به جایی بکوبد.
حتی می ترسم که به‌منش از دست حنیف و شاهین جان سالم به در ببرد، بیاید و من را به باد سرزنش بگیرد. بعد هم همینجا درست وسط این کوچه ی پهن و بی سر و ته، تنها و بی‌کس رهایم کند و برود. سرم را روی زانوانم می گذارم و اشک می ریزم.
باور نمی کنم حنیف انقدر راحت با من و احساساتم بازی کرده. شاهین احمق چطور نفهمیده بود بازی خورده ایم؟ چقدر از استرسِ مرگ مغزی شدن حنیف مردم و زنده شدم.
مگر یک آدم چقدر می تواند پست باشد؟ آن کسی که توی دوستی بدترین ضربه را خورده بود که من بودم، نه حنیف! پس چرا او انقدر از من تنفر داشت؟
صدای بسته شدن در حیاط را که می شنوم ناخوداگاه سرم را بلند می‌کنم. خودش است. می ایستد روبه رویم. خم می شود و چیزی را روی زمین می گذارد. کفش هایم! نگاهم قفل شده روی کفش های جفت شده ام که می گوید:
_می خواستم با پلیس تماس بگیرم اما دوستتون مانع شد… خوبین؟

توی سرم دنبال جواب سوالش می گردم، خوبم؟ حس مرگ دارم! چیزی نمی گویم. پیراهنش را صاف می کند و با اخم غلیظی که روی چهره و از پشت عینکش خودنمایی می کند می گوید:
_الان ماشینو میارم اینجا…

خوشحال نمی شوم! باز هم باید همراهِ یک مرد غریبه و نامحرم بشوم؟ که مثلا شبیه شاهین کمکم کند؟ دو سه قدم بیشتر نرفته که می گویم:
_ببخشید…
برمی گردد و منتظر شنیدن ادامه ی حرفم می ماند. می گویم:
_میشه… به دوستم زنگ بزنید که بیاد دنبالم… یا… یا برام یه آژانس بگیرین… لطفا

و خجالت زده نگاهش می کنم. نفسش را فوت می کند بیرون و می گوید:
_نگران چی هستین خانم خوش رفتار؟ نترسین، من خیلی شبیه این جماعتی نیستم که بهشون اعتماد کرده بودین. خوبیت نداره توی کوچه بشینید، میرم یکم جلوتر که ماشینو بیارم.

به رفتنش خیره می شوم. شاید حق داشت، او از جنس حنیف و شاهین نبود. نوه ی آفاق خانوم بود!

ادامه دارد…