عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت پنجاهم

شبیه دیوانه ها جیغ می زنم و فحش می‌ دهم و مشت می کوبم. حنیف مچ دستانم را روی هوا می گیرد و می گوید:
_زنجیر پاره کردی؟ یا به شخصیت محترمت برخورد؟ به خدا اگه چند ساعت پیش حرف های پشت تلفنت به شاهین رو نشنیده بودم‌ بلای بدتری سرت می‌ آوردم ولی لعنت به این دل پر رحم!
دستم تیر می کشد. از چه بلایی حرف می زند؟ از شدت تقلا نفس نفس می زنم. فاصله ی چندانی با من ندارد و دستانم را محکم گرفته. از طرز نگاه عجیبش ناگهان تمام تنم می لرزد. عرق سردی به جانم می نشیند. لبخند که می زند بیشتر وحشت می کنم. نگاه مضطربم را به شاهین می دوزم. در کمال تعجب شانه بالا می اندازد و به سمت کلید برق می رود. برای یک لحظه دنیا مقابل چشمانم ویران می شود. می میرم و زنده می شوم.
صورت مهربان و نگران مامان و نفیسه از ذهنم عبور می کند. کاش گردنم را بشکند، کاش با چماقی، چوبی توی سرم بکوبد، کاش از پنجره پرتم کند وسط خیابان اما…‌ خدایا! توی دلم به دامان تمام امام ها چنگ می زنم.
نفس هایم به شماره افتاده؛ مثل خواب کشدار شده همه چیز. صدایی ندارم که کمک بخواهم. شاید چند ثانیه هم طول نکشیده و هنوز دست شاهین به دیوار نرسیده که ناگهان کسی به در می کوبد و صدایی آشنا گوشم را پر می کند:
_باز کنید درو… خانم خوش رفتار؟ اینجایین؟ سایه خانوم؟
هر کاری می کنم که صاحب صدا را تشخیص بدهم نمی توانم. حالم خراب تر از این حرف‌هاست. حنیف و شاهین بهم نگاهی می کنند. حنیف زیر لب می گوید:
_لعنتی… این دیگه کدوم احمقیه؟
_نمی دونم!
دستم را ول می کند و هلم می دهد. پرت می شوم روی زمین. نگاهم به در خشک شده‌. کاش ناجیِ ناشناسم نرود! شاهین دستی به موهایش می کشد و از چشمی نگاه می کند و می گوید:
_این یارو دیگه کیه با این سر و وضع؟ سایه تو آدرس اینجا رو به کسی داده بودی؟ آره؟ حالا چه غلطی کنم حنیف؟
ضرباتی که به در می خورد بیشتر و محکمتر می شود. حالم خوب نیست. معده درد و دست درد امانم را بریده. من به کسی آدرس داده بودم؟ نفیسه… برای نفیسه لوکیشن فرستاده بودم‌. نباید ساکت بمانم. حتما او کسی را برای کمک فرستاده، اگر مایوس بشود؟ اگر برود؟ با همه ی توانم وسط گریه فریاد می زنم:
_کمک… کمک… تو رو خدا کمکم کنید…
حنیف دولا می شود و گوشه ی روسری ام را با نفرت می کشد و می گوید:
_خفه شو سایه!
مرد پشت در انگار با شنیدن فریاد من، جری تر شده… تهدید می کند و صدایش را بالاتر می برد. شاهین می گوید:
_الان همسایه ها می ریزن ببینن چه خبر شده، حیثیتمون میره حنیف. چیکار کنم؟
_مثلا چه کاری می تونی بکنی؟ من دیگه با این کاری ندارم… خودت یجوری جمع کن قضیه ی لعنتی رو، گندیه که خودت زدی.

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، ریلکس و خونسرد می رود توی یکی از اتاق ها و در را محکم بهم می کوبد. شاهین به سرعت قفل پشت در را می چرخاند و در را باز می کند.
با چشم هایی که تار شده قامت مردی را می بینم که حمله می کند تو و با شاهین دست به یقه می شود.
دوباره دعوا و کتک کاری… کوله ام را بر می دارم و با بدبختی بلند می شوم. اصلا نمی خواهم وقت را تلف کنم. به همه چیز مشکوکم. هوای خانه دارد خفه ام می کند.
مرد افتاده روی شاهین و سیلی محکمی به صورتش می زند‌. دلم خنک می شود. می ایستم تا ببینم چه کسی کمکم کرده. سر که بر می گرداند، ناباورانه نگاهش می کنم. با عصبانیت می گوید:
_خوبین؟… شما برو پایین تا من بیام!
به‌منش است! چطور صدایش را نشناخته بودم؟! نمی دانم از دیدنش باید خوشحال باشم یا بخاطر این بی آبرویی از خجالت آب بشوم. عین مجسمه خشکم زده. دوباره و با تحکم می گوید:
_خانم خوش رفتار! برو پایین…

ادامه دارد