آمین دعایم باش… قسمت چهل و نهم
انگار به یکباره چشم هایم باز شده باشد تازه می فهمم ماجرا از چه قرار بوده. می خواسته من را از چشم خانواده ام هم بیندازد تا پاکی ام را لکه دار کند؟! تا بی آبرویم کرده باشد؟ از لحن بی پروایش حرصم می گیرد. انقدر دندان به هم ساییده ام که فکم درد گرفته. از کوره در می روم، بلند می شوم و داد می زنم:
_لعنت به تو حنیف. لعنت به من که از روز اول خر تو شدم و با دوتا پیام چرت و پرت بهت دل بستم. اونم به کی؟ به تو… خودشیفته ترین پسر دانشگاه! تو چرا لال شدی شاهین؟ الکی مثل مادر مرده ها اون گوشه وایسادی که یعنی از همه چی بی خبر بودی؟ توام منو گول زدی. خاک بر سر من. چقدر احمقم! تو منو با نقشه آوردی توی این خونه.
سرم را بر می گردانم سمت حنیف و دوباره به او داد می زنم:
_مگه من چیکارت کرده بودم؟ تو که روز آخر هرچقدر دلت می خواست منو تحقیر کردی. تو که خوردم کردی یه بار. دیگه چرا می خوای مدام منو بچزونی؟ اصلا مگه من کجا پامو کج گذاشتم که با دخترای دور و ورت مقایسم می کنی؟ هان؟ کجا؟
بلند می شود و مقابلم قد علم می کند. ابروانش را بالا می دهد و می گوید:
_می بینی شاهین؟ بالاخره اون روی دیگه سایه خانومم بالا اومد! انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش لکنت گرفته بود و نمی تونست حرف بزنه، حالا صداش رو انداخته روی سرش و منو تو رو متهم می کنه. یکم آروم تر سایه جان. شاهین اینجا آبرو داره ها!
قبل از آنکه بخواهم چیزی بگویم سریع ادامه می دهد:
_هیس… صبور باش. دوتا گفتی، حالا یکی بشنو. در جواب سوال آخرت باید بگم که، اوووم… خب نظر خودت چیه؟ تو اهل پیام دادن و تلفنی حرف زدن که بودی، عین دخترای دیگه! اهل قرار بیرون و دوردور و سوار ماشین من شدن که بودی، عین دخترای دیگه! اهل تیپ زدن و دست دادن با منم بودی، بازم عین دخترای دیگه. حتی اهل دوست شدن با رفیقِ دوست پسرت و خیانت و پیچوندن و رفتن پارتی هم که بودی، بازم عین دخترای دیگه. خب حالام که با یه پسر فرار کردی و اومدی خونه مجردیش پناه گرفتی، بازم مثل دخترای دیگه… یا نه، بدتر از خیلیهاشون. البته سوتفاهم نشه ها… منظور من اصلا همه ی دخترا نیست! خداییش خیلی از دخترا هستن که هیچ کدوم از این کارا رو نمی کنن. اصلا اهلش نیستن یعنی. سرشون گرم درس و دانشگاهه و آسه میرن و آسه هم میان. مثلا همون دوست خودت. اسمش چی بود؟ وایسا ببینم… حدیثه… یا نه، نفیسه؟ آره. نفیسه. همون که من اصلا ازش دل خوشی ندارم. تا حالا توی دانشگاه هر پسری که بهش نگاه کرده، دیدم که اول یه چشم غره حوالهشون کرده و بعد بی محلی داده بهشون. بهرحال بگذریم. خب عزیزم… حالا بهم بگو چجوری میگی که تو پاتو کج نذاشتی تا حالا؟ هوم؟ نباید با دوستت مقایسهت کنم؟ نکنه توهم برِت داشته که تو الانم پاک ترین دختری؟ بهتره یکم گذشته رو مرور کنی و بعد ببینی کجا وایسادی!
نیشخندش، حرکاتش، و حتی صدا و لحنی که پر از تمسخر است و از همه بدتر کلمه به کلمهی حرف هایش آتش به جانم می زند. شبیه رزمنده ای شده ام که ناگهان وسط میدان جنگ خلع سلاح شده. باید عقب نشینی کنم؟ دشمن از خوب جایی ضربه زده. حرف هایش حقیقت محض است. من با خودم چه کرده ام؟
به نقطه ی نامعمولی روی دیوار خیره می شوم و به تمام چیزهایی که توی این دوستی از دست داده ام فکر می کنم. به پل هایی که یکی یکی پشت سرم خراب کرده ام.
حنیف اما دست بردار نیست، آمده تا همه جوره من را بکوبد و خیال خودش را راحت کند از دیدن خورد شدن دوباره ام. می گوید:
_تو خیلی آدم عجیبی هستی سایه. می دونی منو یاد چی میندازه رفتارات؟ عروسک های خیمه شب بازی. همونایی که با چهارتا نخ می تونی به هر سازی برقصونیشون. راستی ببینم، رقصم بلدی؟
چشمک می زند و دلم آشوب می شود. بهم می ریزم. نمی فهمم چرا خونم به جوش می آید و ناگهان حمله می کنم به طرفش. روی نوک پا بلند می شوم و با دوتا دستم وحشیانه چنگ می زنم به یقه ی پیراهنش و با تمام وجود فریاد می زنم:
_خفه شو… خفه شو… خیلی پستی بیشرف…
و بعد دستانم مشت می شوند و بی مهابا روی او فرود می آیند.
ادامه دارد