عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت چهل و هفتم

هنگ کرده ام و مغزم کار نمی کند. واقعا چه خبر شده؟ انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده باشم، با وحشت چند قدم عقب می روم و به نفیسه می گویم:
_حَ… حنیف بود… حنیف بود نفیسه. اومده اینجا؛ بخدا خودم دیدمش. باورت میشه؟! خوب شده یعنی؟ حنیف بود. سرش باندپیچی بود. او… اومده اینجا
_چی؟! چی میگی سایه؟ حنیف اومده اونجا؟ مگه نگفته بودی مرگ مغزی شده؟ حالت خوبه یا توهم زدی دختر؟

دستانم رعشه گرفته. راست می گوید. چطور چنین چیزی ممکن است؟
مگر معجزه شده باشد که حنیف بتواند توی یک روز هم از مرگ مغزی نجات پیدا کرده و هم سرپا شده باشد!
چرا شاهین از خوب شدنش حرفی نزد؟ مگر نمی خواست من را ببرد بیمارستان تا سر و گوشی اب بدهیم؟ اما نه… حتی توی آن شرایط می فهمم که قضیه به این سادگی ها هم‌ نیست. بودار شده.
گوشی را پایین‌ می آورم و سریع می روم توی یکی از برنامه ها. به خاطر لرزش دستانم گوشی را نمی توانم درست و حسابی نگه دارم. نمی دانم دقیقا کجای شهر هستم. صدای تپش های قلبم را انگار زده اند روی اکو. بلند و کوبنده است.
با هر جان کندنی که هست لوکیشن را پیدا می کنم و برای نفیسه می فرستم. طبقه و شماره ی واحد را هم که در ذهنم مانده می نویسم و ارسال می کنم. اما حتی نمی دانم که ارتباطمان قطع شده یا نه.
با احتیاط از پشت پرده دوباره دید می زنم. هنوز توی خیابان و کنار ماشین ایستاده اند و حرکاتشان طوری است که انگار بگو مگو می کنند. البته نه شبیه به چند شب قبل! شاهین تکیه زده به کاپوت ماشین و حنیف چپ و راست می رود.
خدایا! چطور باور کنم که دارم با چشمانِ خودم حنیف را می بینم؟
من باید بروم. نباید اینجا بمانم. آلارم خطری توی وجودم صدا می دهد. می دوم سمت در ورودی، پایم لیز می خورد روی سرامیک ها و محکم می خورم زمین. هل شده ام.
درد عجیبی می پیچد توی دست راستم. موقع افتادن تمام وزنم افتاده روی همین دستم و بیچاره آسیب دیده. بلند می شوم و بدون این که به این دردِ سرزده، اهمیتی بدهم زنجیر پشت در را باز می کنم و بعد قفل را می چرخانم. همین که دکمه ی آسانسور را می زنم یاد کوله پشتی و وسایلم می افتم که جا گذاشته ام! لعنتی…
دوباره می دوم توی خانه‌. یکی دو دقیقه ای طول می کشد که پیدایش کنم. با این که توی سالن و روی مبل بوده ولی از بس حالم خراب است ندیده بودمش.
دولا می شوم‌ و با دست چپ برمی دارمش. صدای نفس های منقطع خودم تنها چیزی است که به گوشم می خورد.
می روم توی راهرو و با استرس دکمه ی آسانسور را چندبار می زنم. نباید وقت را تلف کنم. تنها کاری که مطمئنم باید انجام بدهم، فرار است و بس!
با پا و از روی عصبانیت می کوبم به در آسانسور و می روم سمت پله ها. حتی کفش هایم را نپوشیده ام. هنوز چهارتا پله پایین نرفته ام که کسی می گوید:
_به به… سایه بانو! کجا با این عجله؟!

دستم روی نرده و خودم روی پله خشک می شویم. یعنی خیال نبود تصویرِ متحرک حنیفِ توی کوچه؟! سرم را برمی گردانم و نگاهش می کنم. حتی رنگ پریده هم نیست! حرف هم می زند. چهره ی شاهین اما جوری شده که اگر نمی دانستم فکر می کردم تازگی ها یک سکته را رد کرده.
حنیف با نیشخند و اشاره به آپارتمان شاهین می گوید:
_بودیم در خدمتتون!
هر قدمی که برمی دارد و به من نزدیک تر می شود بیشتر وحشت می کنم. چشم هایش از همیشه بی احساس تر است. باید خوشحال باشم از اینکه سالم و سرحال می بینمش یا بهت زده باشم از اتفاقات عجیبی که افتاده و من از همه‌اش بی خبرم؟
حالا درست یک پله فاصله داریم. هیبت مردانه اش می ترساندم. بی هوا چنگ می اندازد دور بازوی همان دستِ ضرب دیده ام و محکم فشارش می دهد. آخم بلند می شود و اشک هجوم می آورد به چشمانم.
بدون اینکه به من توجهی کند دستم را می کشد و دنبالش روانه می شوم. انگار می خواهند به سلاخ خانه ببرندم. از کنار شاهین که عبور می کنم نگاهم پر از سوالات بی سر و ته می شود. سرش را می اندازد پایین!
خدایا اینجا چه خبر شده؟ حنیف پرتم می کند توی خانه و تقریبا داد می زند:
_گمشو تو
می خورم به دیوار، پس چرا از خواب بیدار نمی شوم؟! رو می کند به شاهین و می گوید:
_ببند اون درو!

دست شاهین که بالا می آید و در را می بندد انگاری تنها کورسوی امیدم را گِل گرفته باشند، ناگهان وحشت می کنم… مخصوصا وقتی که زنجیر را هم می اندازد و قفل را می چرخاند!
حالا من، با دوتا موجود ناشناخته ایستاده ام وسط سالن پذیراییِ یک خانه!

ادامه دارد