آمین دعایم باش… قسمت چهل و ششم
اول مکث میکنم و بعد می پرسم:
_چی شد؟… الو
_هیچی… ببین سایه، فعلا نمیشه بری بیمارستان. منم مثِ تو ازش خبری ندارم. اما اگه شرایطش تغییر کرده بود خب حتما ما هم خبردار می شدیم دیگه.
دندان هایم را از عصبانیت و حرص روی هم فشار می دهم. کفرم را بالا آورده این همه خونسردی اش. با لج می گویم:
_من نمی تونم عین تو دست رو دست بذارم و مثل کبکی که سرشو کرده زیر برف، توی این خونه قایم بشم تا نفهمم چی شده و مثلا فرار کرده باشم. اصلا که چی؟ من چقدر بمونم تو این خونه؟ چند روز؟ هان؟ شاهین فکر کنم باید یه کاری کنیم…
_چه کاری مثلا؟! بهت گفتم که فعلا بمون تا ببینم چی میشه
_من میرم بیمارستان شاهین.
هل می شود و می گوید:
_چی؟! احمقی مگه؟ میگم اوضاع خطریه، اونوقت می گی می خوام برم دیدنش؟
_میشه آدرس بیمارستان رو بدی؟ می خوام یواشکی ببینم حالش چطوره. کسی نمی فهمه
_سایه!
_خواهش می کنم شاهین…
نمی دانم واقعا با کسی پچ پچ می کند یا من اینطور خیال می کنم!
_باشه… بیام دنبالت تا باهم بریم؟
_آخه تو رو می شناسن
_جهنم! یه غلطی می کنم.
_باشه. کی میریم؟
_چه می دونم بابا. یه ساعت دیگه
_پس منتظرتم
قطع می کنم و توی فکر فرو می روم. شاهین مشکوک تر از دیشب و دیروز شده. نکند حنیف تمام کرده و او نمی خواهد من بدانم که وحشت نکنم؟ اما نه… آدم در مورد رفیقش که انقدر ریلکس برخورد نمی کند. تازه اگر چیزی شده بود که قبول نمی کرد برویم بیمارستان.
بلند می شوم و آبی به دست و صورتم می زنم. لباس هایم چروک شده و انگار توی تنم زار می زنند اما چیزی با خودم نیاورده ام که عوضشان کنم. کوله ام را بر میدارم و می نشینم روی مبل تکیِ مخمل سورمه ای رنگی که نزدیک در ورودی گذاشته اند.
فکر می کنم رفتن به بیمارستان و جویای احوال حنیف شدن بهتر از حبس شدن توی این خانه باشد.
یک ساعتی که شاهین وعده داده بود به دو و سه ساعت می رسد اما سر و کلهاش پیدا نمی شود. گوش به زنگ نشسته ام، هرچند خودم هم نمی دانم چه می شود و از شجاعتم تعجب کرده ام.
با انگشت روی میز ضرب گرفته ام که نفیسه زنگ می زند. دلم برای این همه دلواپسیِ او هم می سوزد. دوست خوبیست! برمی دارم و جوابش را می دهم.
_الو
_الو… سایه؟ سایه زنده ای؟!
_سلام نفیسه. مگه قرار بود بمیرم؟
_منو مامانت رو که کشتی. کجایی؟
_نگران نباش خوبم.
_کجایی؟
_دور نیستم. مامانم خوبه؟ راستی نفیسه، میگم به بهمنش که چیزی نگفتی؟ دیشب یه حرفایی می زد. من که تو رو قسم داده بودم.
صدای بوق پشت خطی می آید. شماره ی شاهین است. از دستش عصبانیام. فعلا اگر منتظر مکالمه بماند هم اتفاقی نمی افتد! نفیسه جواب سوالم را نمی دهد و می پرسد:
_میگم دیشب کجا بودی؟
سکوت می کنم. چه بگویم که باور کند؟ دوباره کلید کرده و آن روی وحشتناکش بالا آمده که تند می پرسد:
_سایه با توام ها
به مسخره می گویم:
_می خوای برات لوکیشن بفرستم؟!
_مسخره کن به درک. ولی آره بفرست! مرگ نفیسه بفرست. همین الان.
چرا شاهین ول کن نیست؟ می روم پشت پنجره ی بزرگ پذیرایی و پرده را کنار می زنم. از دیدن تصویرِ روبه رو تا مرز سکته می روم! ناخوداگاه می گویم:
_یا پیغمبر!
دستی که چنگ زده بودم به پرده، آرام آرام شل می شود و مثل جسمی سنگین رها می شود. چشمانم را تا آخرین حد ممکن باز می کنم و سرم را می چسبانم به شیشه. درست می بینم یعنی؟ پرده ی حریر صورتم را به خارش می اندازد. خواب می بینم حتما. مردی که از ماشین شاسی بلند پیاده می شود و رو در روی شاهین می ایستد…
الو الو گفتن های نفیسه من را به خود می آورد.
_اونجا چه خبره سایه؟ چی شد؟ تو رو قرآن بفرست لوکیشنتُ
هنگ کرده ام و مغزم کار نمی کند. واقعا چه خبر شده؟
ادامه دارد