عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت چهل و پنجم

با صدای بلند ترمز یک ماشین، برمی گردم به زمان حال. پلک های خیسِ بهم چسبیده ام را باز می‌کنم و به سقف زل می زنم. پُر از ترک های ریز است. درست شبیه دلِ ترک خورده‌ی من!
چقدر از مرور خاطرات متنفرم. از تمام خاطره های یکی دو سال پیش تا حالا فقط آه و حسرت است که برایم باقی مانده‌ و بس.
یادآوری آخرین دیدار و حس بد تحقیر شدن آن روزم، حالم را بد کرده. سرم را می چرخانم سمت پنجره. باور نمی کنم که هوا روشن شده باشد! یعنی روز شده؟!
مگر از وقتی که تلفن به‌منش را قطع کردم و پرت شدم به گذشته ها، بیشتر از چند دقیقه گذشته اصلا؟!
به وضعیت خودم نگاه می‌کنم. دراز کشیده ام وسط سالن و روی تکه فرش تزیینی کوچکی که کجکی پهن شده. تنم یخ زده. احتمالا سرما خواهم خورد!
این معده درد لعنتی هم حتما بد و بدتر می شود وقتی که هیچ کاری برای خوبتر شدنش نمی کنم. اینجور وقت ها اگر مامان باشد و یک بشقاب غذای گرم درست و حسابی برایم بیاورد و بخورم، خوبِ خوب می شوم.
مامان… مامان… کاش دیروز نیامده بودی تهران. نمی دانم نفیسه چه چیزهایی برایت سرهم کرده تا باور کنی برایم اتفاق وحشتناکی نیفتاده است؟ حتما دیشب از غصه ی نیامدنم به خانه ی به‌منش، جان به لب شده‌ای! من اخلاقت را خوب می شناسم.
دستم را جلوی دهانم‌ می گذارم و به هق هق می‌افتم. این اولین باری است که شبیه دختر فراری ها شده ام. لبم را به دندان می گیرم. اگر مامان می دانست که حالا توی خانه ی مجردی یک پسر بودم، دق می کرد!
تلفنم را برمی دارم. نه به پیام و تماس های به‌منش کاری دارم و نه حتی نفیسه. تعجبم از شاهین است که هیچ تماسی نگرفته!
تکیه می دهم به میز چوبی و شماره اش را می گیرم.
ده تا زنگ می خورد ولی برنمی دارد. چه اشتباهی کردم که با طناب پوسیده ی شاهین افتادم توی چاه. او هیچ قانونی برای زندگی ندارد.
جعبه ی دستمال کاغذی را برمی دارم و صورتم را پاک می کنم. احتمالا آدم هایی که مستقیما قتل انجام می دهند هم حال و روزشان شبیهِ حالای من نمی شود! موبایلم زنگ می خورد. شاهین است. سریع جواب می دهم:
_الو شاهین
_سلام
با پرخاش و به طعنه می گویم:
_خوبه که ادب رو رعایت می کنی و توی بدترین شرایطم سلام می کنی! هیچ معلوم هست تو کجایی؟ چرا یه زنگ نمی زنی ببینی من مُردم یا زنده ام؟ چرا تو انقدر بی فکری؟
دردمندانه می زنم زیر گریه و ادامه می دهم:
_دارم سکته می کنم. می تونی بفهمی؟ منو ول کردی رفتی بی هیچ خبری؟
_اول گریه هاتو بکن بعد حرف بزن! نمی فهمم چی داری میگی سایه!
با تعجب از لحن عصبی‌اش، بینی ام را پاک می کنم و می گویم:
_تو رو خدا یه خبر از وضعیت حنیف بگیر. وقتی بهش فکر می کنم می بینم اصلا نمی تونم تحمل کنم شاهین…
احساس می کنم سکوتش کمی طولانی شده ولی بالاخره می پرسد:
_چرا نمی تونی تحمل کنی؟ نکنه هنوز دوستش داری؟
_چی میگی شاهین؟ مثل اینکه حنیف آدمه ها! دوست تو بوده تا همین پریشب، من می شناختمش. چند ماه باهاش بودم.

نمی توانم زار نزنم بین صحبت هایم…
_مگه یادت نیست چقدر مواظب خودش بود؟… یادت نیست چقدر بلند پرواز بود؟… ما نابودش کردیم شاهین… نابود!… داشت زندگی می کرد آخه… هنوز باورم نمیشه که چه بلایی سرش آوردیم. با یه پیشنهاد احمقانه ی تو هممون افتادیم توی هچل. ببین، من می خوام برم بیمارستانی که حنیف بستری شده. باید بهش سر بزنم. باید ببینمش. وگرنه بعدا پشیمون میشم. شاهین؛ بخدا حاضرم خودم همین الان بمیرم ولی فقط بهم بگن حنیف چشماشو باز کرده…

ناگهان صدایی مثل شکستن چیزی، از آن سوی خط بلند می شود. تا چند لحظه، بجز صدای نفس های شاهین چیزی نمی شنوم. اول مکث می کنم و بعد می پرسم:
_چی شد؟

ادامه دارد