آمین دعایم باش… قسمت چهل و چهارم
هیچ خوب نبودم. فکر می کردم تحقیرهایش تمام شده. نتوانستم مقاومت کنم و بالاخره قطره اشک سمجی که پشت پلکم گیرش انداخته بودم چکه کرد و افتاد پایین. ریزبین تر از آن بود که ندیده باشد!
نگاهم به حباب های کوچک و درشت توی لیوان نوشابه بود که تق و تق می ترکید.
حنیف می خواست ضربهی نهایی اش را بزند؟ یا می خواست پشتِ منی را که مطمئن بود حریفش نبودم به خاک بزند که گفت:
_گریه می کنی سایه؟ بی خیال… تو که اهل آبغوره گرفتن نیستی دختر خوب. راستی، ببینم مامانت آبغوره خونگی هم می فروشه؟
کُپ کردم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. از غافلگیر شدنم لذت می برد! رضایت از چهره اش داد می زد:
_آخه نگفته بودی که مامانت خرج دانشگاهت رو میده. که سبزی پاک می کنه و واسه دوختن درز لباس های مردم، پول می گیره!
تمسخر کلامش مثل مته فرو می رفت توی قلبم. داشت پته ام را می ریخت روی آب؟ زاغ سیاه من را چوب زده بود. باور نمی کردم که حنیف آمارم را در آورده باشد!
_نگفته بودی که خرج مواد بابات سنگین شده. که خیلی وقته برات پدری نکرده ولی مث سوهان روح، هنوز هستُ به وقتش براتون غیرتی بازی هم در میاره! نگفته بودی معتاده. در مورد خونوادت اصلا نگفته بودی که سایه جان! ولی خب. من خوب بلدم نگفته ها رو بشنوم… راهشو بلدم یعنی.
مثلا قدرت توی دستان خودش بود و بس؟ از توی جیب کتش پاکت سیگارش را بیرون کشید و با انگشت دو ضربه به ته جعبه زد. چرا مثل فلج ها نشسته بودم و به روشن کردن فندک نقره ای و آتش زدن سیگارش خیره خیره نگاه می کردم؟
خوب بلد بود چه بگوید که در آنِ واحد، تمام احساسات دخترانه ام را به نفرت تبدیل کند. پک عمیقی به سیگار زد و بعد نفسش را بیرون فرستاد. تصویرش پشت هاله های دود پیدا و پنهان می شد. هیچ وقت نگفته بودم که حالم از بوی سیگارش بهم می خورد! ادامه داد:
_خیالم راحته. من همیشه با خیال راحت توی خیابون قدم می زنم و سرم رو بالا می گیرم.
به در و دیوار می گفت تا من بشنوم؟ یعنی از من می ترسید با آن همه ابهتش؟ من می توانستم برایش خطرآفرین باشم؟ من؟ شک نداشتم که آخرین لحظه ی زندگی هم به اندازه ی آن لحظه ها تلخ نیست.
می لرزیدم. از درون می لرزیدم و خدا خدا می کردم که دشمن شاد نشوم و یکهو وسط رستوران غش نکنم! حنیف حالا نه دوست پسر سابقم محسوب می شد و نه عشقم و نه حتی دوستم…
حنیف فقط شبیه دشمنی بود که می خواست نابودی ام را ببیند. دستم را گذاشتم لبه ی میز و بلند شدم. شبیه به آدمی که هیچ جانی ندارد. می دانستم به خواسته اش رسیده.
_حرفی نمی زنی؟
حرفی نداشتم. آن لحظه هزار جور فکر و خیال و حرف توی سرم چرخ می خورد ولی تمرکز نداشتم که کدام را بگویم. آهنگ های احمقانهای که همچنان پخش می شد هم باعث شده بود بیشتر اعصابم خورد بشود و تمرکزم از بین برود.
دیگر همه چیز تمام شده بود. همه چیز… دو قدم رفتم و بعد یاد چیزی افتادم. ایستادم. برگشتم و نگاهش کردم. کنجکاو شده بود. با چند گام آرام برگشتم سر میز و ایستادم. شاید منتظر بود دوست داشتنم را اعتراف کنم… یا نه، التماسش کنم… گریه کنم و محبتش را گدایی کنم!
کور خوانده بود. دست لرزانم را دراز کردم و به بسته ی نمک چنگ زدم و برداشتمش. دستم خورد به چیزی. لیوان نوشابه بود که کج شد و محتویاتش ریخت روی میز و غذای حنیف. دوست داشتم صدایم صاف و محکم باشد. اما نمی دانم چقدر موفق بودم وقتی گفتم:
_تا حالا ندیده بودم که نذری، انقدر زود جواب بده! امیدوارم توام یه روزی و یه جایی نمک گیر یه کسی بشی که بعد بتونی بهش چنگ بزنی حنیف!
توی بهت بود که پشت کردم بهش و به سمت پله ها راه افتادم… صدای خواننده بدرقه ی راه پیش رویم شده بود. من همان جا و همان روز، از حنیف دل کندم اما نمی توانستم حسی را که درونم به وجود آمده بود و علت اصلی اش هم شنیدن تحقیرهایش و نخواستنش بود را از وجودم خارج کنم.
وقتی از رستوران رفتم بیرون، مطمئن بودم که دیگر آن سایه ی سابق نیستم. شاید فقط سایه ای از آن سایه بودم و بس..
آن موقع نمی دانستم زندگی هنوز خیلی بازی ها را برایم در نظر گرفته!
#ادامه_دارد