عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت چهل و سوم

فکر کردم شوخی می کند. چرا خواستم موضوع را عوض کنم؟! شاید برای این که خودم را گول زده باشم. به شوخی گفتم:
_به قول شاهین، چیزی زدی؟
همان بی قیدیِ لعنتیِ همیشگی توی رفتارش موج می زد وقتی گفت:
_باور کن! من دارم ازدواج می کنم سایه!

رک و پوست کنده گفته بود! شبیه برق گرفته‌ها شدم. تنم لرزید. هنوز هم از یادآوری نگاهِ وقیح حنیف، حالم بد می شود. با چشمانی که احتمالا از شدت تعجب گرد شده بود نگاهش کردم. می خواستم حرف بزنم اما دهانم را انگار با چیزی بهم دوخته بودند.
گارسون آمد و در نهایت احترام از حنیف سفارش گرفت و رفت. چرا انقدر راحت و ریلکس بود؟! آن هم حالا؟ حتی جوجه‌ی بی استخوان برشته شده اش را هم می خواست بخورد. کاش لااقل حواسش به تاکید کردن رنگ مشکی نوشابه نبود. شاید واقعا با من شوخی کرده بود؟
لیوان نیم خورده ی روی میز بدجوری بهم دهن کجی می کرد. احساس حقارت کردم از تصور این که روی صندلی ای نشسته ام که تا چند دقیقه ی قبل متعلق به دختر دیگری بوده… به عشق حنیف! عشقِ جدیدش.
توی ذهنم در نقش داماد ظاهر شد. با کت و شلوار فوق العاده شیک و… نه! تصورش هم سخت بود.
من تازه رفته بودم زیارت. دست به دامان امامزاده صالح شده بودم. من تازه نذر نمک کرده بودم. عجب نذری! هنوز یک ساعت نشده، انگار حاجت روا شده بودم.
به این همه امید واهی و دلخوشیِ الکی نیشخندی عصبی زدم. حنیف که گویی حالت چهره ام را روی هوا قاپیده بود گفت:
_چرا ساکتی سایه؟ بجای اینکه خوددرگیری پیدا کنی، بهتر نیست حرف بزنی؟

تکیه داد و دست به سینه نشست. منتظر بود که برآشفته بشوم؟ چه توقعی از منِ شکست خورده داشت. نشانی از سرکار گذاشتن و شوخی نبود. دهانم تلخ شده بود. مثل زهرمار…
ضربان قلبم بالا و پایین می شد. باید حالا چه کاری می کردم؟ اگر فیلم بود… نه بابا! هیچ کدام از دخترهای احمق فیلم ها هم شبیه حالایِ من یک دستی نخورده بودند.
دستان گره شده ام زیر میز بود و انقدر ناخن هایم را توی گوشت دستم محکم فرو کرده بودم که بی حس شده بود. آهنگ عاشقانه ای که پخش می شد حالم را خراب تر می کرد…

“عشق…
چشم بسته دلو بهت دادم
با پای خودم به دامت افتادم
دیگه چی میخوای از جون یه آدم؟”

عجب زبان حالی. کاش کر می شدم! انقدر سعی کرده بودم گریه نکنم که فکَم درد گرفته بود. حنیف گفت:
_ببین سایه… من اصلا خودمو ملزم نمی دونم که به کسی بابت کارا و تصمیمای مهم زندگیم جواب پس بدم! به تو هم نمی خوام توضیحی بدم. ولی نمی فهمم چرا انقدر شوک شدی؟ خب، البته همه ی دخترا پر توقعن.

“عشق…
تو این قهرو آشتی های یه ریزی
بهم میزنی هی مگه مریضی؟
با این همه باز چه عزیزی…”

اشاره کرد به نمک نذری و با لحنی مسخره گفت:
_نذر و نیازم که جزو برنامه های بلند مدتشونه واسه اینکه حاجت بگیرن! اما اینو یادت باشه… حداقل تو یادت باشه؛ همیشه اونی نمیشه که تو می خوای!

چشمانش را ریز کرد و از آن سوی شانه ی گارسونی که حالا داشت غذاها را روی میز می چید گفت:
_اصلا مگه چی می خواستی؟ هوم؟ توی چند وقتِ دوستیمون گمون نمی کنم بهت بد گذشته باشه. چیزی کم نذاشتم برات. دوردور کردن و خوش گذرونی و سفره خونه و رستوران های آن چنانی و…

چرا به خودش حق می داد جلوی گارسون من را اینطوری تحقیر کند؟! دلم می خواست آب بشوم و بروم توی زمین.

_هدیه های گرون قیمت و گوشی! البته فکر کنم خودت بهتر از من یادته. دیگه نیازی نیست یادآوری کنم. منتها برام عجیبه اگه یادت رفته توی این رابطه تو کجا وایساده بودی و من کجا. یه دختر شهرستانی و خوابگاهی، در مقابل من! مطمئنم عاقل تر از اونی بودی و هستی که خیالات مزخرف دخترای چهارده ساله به ذهنت خطور کرده باشه. که از این دوستی چند ماهه بخوای برای خودت رویا ببافی، پله بسازی و بری بالای یه برج رویایی. می دونی که… تهش سقوطه! سقوطِ آزاد.

سقوط! راست می گفت. دقیقا انگار از بلندترین کوهِ دنیا پرتم کرده بودند پایین. همان حال را داشتم. خوب نگاهش کردم. کسی را که توی قلبم جا داده بودم.

آهای عالیجنابِ عشق…
فرشته ی عذاب عشق”

ادامه_دارد