عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت چهل و دوم

آدرس یکی از رستوران های اطراف آنجا را برایم پیامک کرده بود. به پنج دقیقه نرسید که پیدایش کردم و وارد شدم. حنیف گفته بود مستقیم بیا طبقه ی بالا. روی دیوار ورودی رستوران، پر بود از تزئیات جالب و آیینه کاری های مجلل و زیبا.
لحظه ای ایستادم. خودم را توی آینه نگاه کردم و روسری ام را کمی عقب کشیدم. دسته ای از موهای کوتاه مشکی ام را ریختم کنار صورتم. حالا بهتر شده بود. چشمم هنوز کمی قرمز بود ولی اشکالی نداشت، بالاخره زیارت بودم دیگر!
یک چیزی توی وجودم با صدای بلند قهقهه زد! انگار با آمدنِ پیش حنیف داشتم به زیارت چند دقیقه ی قبلم توهین می کردم!
نباید دچار خوددرگیری می شدم دوباره. فعلا توان غصه خوردن نداشتم. از پله های گرد چوبی گذشتم و رفتم بالا. خلوت بود‌. دیدمش. تقریبا لم داده بود روی صندلیِ پشت یکی از میزهای نزدیک پنجره.
اخم کرده و به بیرون نگاه می کرد. از فضای رستوران خوشم آمده بود. آهنگ ملایمی که پخش می شد هم دوست داشتنی بود برایم.
هرچند از این فاصله هم مشخص بود که حنیف هنوز هم اعصاب ندارد! و البته… از ته سیگارهای روی هم تلنبار شده ی توی بشقاب هم معلوم بود که چند دقیقه ای از آمدنش می گذرد. اما چیزی که بیشتر از ته سیگارها توجهم را جلب کرد، وجودِ دوتا لیوان نوشیدنی بود! یعنی قبل از من کسی را دیده بود؟ البته خیلی هم عجیب نبود… احتمالا قرار کاری داشته.
صندلی را کشیدم عقب و پر انرژی گفتم:
_سلااام
بعد از چند ثانیه مکث، طوری با بی تفاوتی نگاهم کرد که تنم لرزید! ولی خودم را نباختم… نشستم و دستم را زدم زیر چانه‌ ام و گفتم:
_جواب سلام واجبه حنیف خانِ نوایی
شانه ای بالا انداخت و حجم وسیعی از دود سیگارش را یکجا بیرون فرستاد. لبم را کج کردم و دوباره گفتم:
_حداقل یه زیارت قبول می گفتی! وای حنیف… جات خالی. خیییلی حس و حال خوبی داشت. اصلا خیال نمی کردم انقدر عالی باشه. کلی دعا کردم. هم خودمو هم تو رو. شلوغ نبود خداروشکر. منم از اول دو دستی چسبیدم به ضریح و ول نکردم.

نیشخندی زد و سرش را تکان داد. باز از آن موقع هایی شده بود که حسابی کفرم را در می آورد. خونسردِ خونسرد! حالا حتما توی دلش ریشخندم هم می کرد به خاطر اعتقاداتم.
پاکت نمک را از کیفم درآوردم و گذاشتم وسط میزِ قهوه ای.
_ببین چه نذریِ بامزه ای گرفتم. یه خانومِ مهربون داد بهم. گفت خیلیا اینجا نمک نذر می کنن تا حاجت روا بشن. راستی تو تا حالا چیزی نذر کردی؟ کلا میگم… مثلا برای محرم؛ یا اربعین؟

با انگشت اشاره پیشانی اش را خاراند و گفت:
_چی می خوری؟

چه سوالِ بی ربطی! تمام ذوقم یکهو پرید. شدم مثل بادکنکی که سوزن خورده و بادش ناغافل و یکجا در رفته. تکیه زدم به صندلیِ سفت و نه چندان راحت و گره ی ابروانم را درهم کشیدم. اگر حوصله ام را نداشت خب چرا خواسته بود که بیاییم بیرون؟! مِنو را هل داد سمتم اما ترجیح دادم برندارم. پرسیدم:
_با کسی قرار داشتی؟
_داشتم
_قرار کاری؟
نگاهم کرد. مستقیم و بی پروا. لبانش از هم باز شد و گفت:
_نه! قرار عاشقانه…

نمی دانم‌ چرا اما شاید از بس جدی شوخی کرد خنده ام گرفت! چشم هایش سُر خورد روی چال گونه ام و متفکرانه گفت:
_داشتنِ بعضی چیزا موهبت نیست… دردسرِ محضِ!
_یعنی چی؟
_هیچی
_حالا با کی قرار عاشقانه داشتی؟
_آدما با کی قرار عاشقانه میذارن؟!
مثل احمق ها خندیدم و گفتم:
_عشقشون دیگه.
_اوهوم
_خب؟
_خب؟
_اذیت نکن حنیف… دیدم دوتا لیوان روی میزه گفتم حتما کسی پیشت بوده. اگرنه خودت می دونی که! من فضول نیستم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_به هرحال جدی گفتم. یه دختر اینجا بود. در واقع… عشقم!

ادامه دارد