آمین دعایم باش… قسمت سی و هفتم
جلوی آینهی دستشویی ایستاده ام و به خودِ مغمومم نگاه می کنم. صورت خیسم از همیشه پریشان تر شده و چشمانم از شدت گریه ی این دو روزه مدام تار می بیند. شاهین راست می گفت. قیافه ام وحشتناک شده!
چال گونه ام را می بینم و زهرخند می زنم. شاید علت تمام بدبختی هایم همین چال گونه بوده! چه سرنوشت عجیب و غریبی دارند آدم ها.
معده ام تیر می کشد… به ناچار دست از تحلیلِ خودم برمی دارم و می روم توی آشپزخانه. یکی دو ساعتی که از رفتن شاهین گذشته و حسابی برای حنیف و نحسیِ اقبالم اشک ریخته بودم، بلند شدم و برای دیوانه نشدن و کمتر شدن ترس و اضطرابم، به هر سه تا اتاق سرک کشیدم.
برخلاف تصورم همه جا تمییز بود و برق می زد. فقط لکه های کثیفِ جدیدی روی سرامیک های سفید و طلایی سالن خودنمایی می کرد که آن هم شاهکار امروز شاهین و اثر کفِ کفشش بود. خیال نمی کردم خانه و زندگیِ تازه عروس ها هم در این حد خوب و همه چی تمام باشد. خوب که همه جا را گشتم، حتی توی دستشویی و حمام، نفس راحتی کشیدم که نه! انگار واقعا تنها هستم و شاهین نقشه ای نداشته. بعد هم انقدر نشستم تا آفتاب غروب کرد و شب شد.
دست روی معده ام می گذارم و در یخچال ساید سفیدش را باز می کنم. توی یخچال پر است از شیشه های نوشابه و دلستر و طعم های مختلف سس قرمز و سفید… کالباس و سوسیس وکیوم شده و کمی میوه. دلم غذا می خواهد!
سر و صدای عجیبی از بعدازظهر تا حالا به گوشم می رسد. انگار یکی از واحدهای مجتمع بزن و بکوب دارد. خوش به حال هر کسی که به اندازه ی من غمیگن و سردرگم نیست!
دوست دارم از وضعیت حنیف خبر بگیرم ولی مدام می ترسم که آن چیزی را که نباید، بشنوم. یاد حرف مامان می افتم که هر وقت به خاطر ندانم کاری های بابا به هزار و یک مصیبت می رسیدیم و کاسه ی چه کنم دستمان می گرفتیم می گفت:”هیچ وقت از خدا ناامید نشدم… شاید همین بوده که خیلی وقت ها دستمو گرفته و نجاتم داده! وگرنه شاید از دست بی عقلی های باباتون ده بار خودکشی می کردم. خدا ارحم الراحمینه… بزرگه… بزرگتره! صدای ناله ی بنده هاشو می شنوه. امید… فقط باید امید داشت و دست به دامن ائمه شد!”
قبل از دانشجو شدن چندباری راهکارش را امتحان کرده بودم و خدا هم جوابم را داده بود ولی مدتی بود که من قبله را و خدا بنده اش را گم کرده بودیم…
البته شاید مامان چون گناه کار نبوده امدادهای غیبی همیشه به دادش رسیده بودند، اگرنه من که نصف حال خراب کنونی ام از عذاب وجدان و بار گناهم بود! حس و حال دعا کردن هم ندارم… چند روز شده که نماز نخوانده ام و هیچ تلاشی نکرده ام که به خودم یادآوری کنم خدایی هم هست؟! قبلتر ها انگشت شمار بود ولی حالا باید چرتکه بیندازم تا آمار بی ایمان بودنم را در بیاورم. کاش مامان نفهمد چقدر راحت دارم به سمت کفر، عقبگرد می کنم!
در کابینت ها را یکی یکی باز می کنم. به جز ظرف و ظروف، چند بسته ماکارانی و پاستا و بیسکوییت و برنج و این جور چیزها هست. چندتا دانه بیسکوییت بر می دارم و دکمه ی چای ساز را می زنم.
آشپزخانه ی خیلی بزرگ و شیکی هست و تمام وسایلش هم به روز و گران قیمت به نظر می رسد. تعجب می کنم که این ها به چه درد یک پسر مجرد می خورد؟ شک ندارم که متراژ خانهاش از خانه ی ما هم بیشتره. تازه جمعیت پنج نفره ی ما کجا و پسر تنها کجا!
چای ساز جوش می آید. دل من هم مثل سیر و سرکه می جوشد… توی یک لیوان دسته دار چای می ریزم. یعنی شاهین کجا می خواهد برود؟ من را فقط از خوف این که خودش لو نرود فراری داده؟
چنگ می زنم به قندهای توی قندان چینی و به اندازه ی یک مشت قند، می ریزم توی لیوان و همش می زنم.
همه چیز توی سرم همینطور پیش و تاب می خورد. پشت میز می نشینم و خودم را مجبور می کنم تا کمی چای شیرین و بیسکوییت بخورم بلکه از سرگیجه و درد معده ام کم شود.
موبایلم را سایلنت کرده ام تا صدای زنگ و پیام های نفیسه و احتمالا مامان، روی اعصابم خط نیندازد. همین که لیوان چایِ داغ را به لبم نزدیک می کنم صدایی بلند می شود که رعشه به جانم می اندازد. نوک زبانم می سوزد. کسی چند بار به در ورودی ضربه می زند. شاهین که نگفته بود برمی گردد! یعنی چه کسی می تواند باشد؟!
ادامه دارد