من را چه به نقشه ی انتقام؟ به فرار؟ شاید اگر همان روز که حنیف شماره اش را روی جزوه هایم نوشته بود وسوسه نمی شدم و زنگ نمی زدم و شاید اگر انقدر راحت با او دوستی نمی کردم؛ نه تحقیر شده بودم و نه به فکر گرفتن انتقام می افتادم.
لعنت به شاهین و پچ پچه هایش که من را امروز و اینطور گرفتار کرد. با آستین اشک هایم را پاک می کنم. چشمانم می سوزد اما عیبی ندارد. از این به بعد باید خون گریه کنم!
کلید می اندازم و می روم تو. خدا خدا می کنم که مامان سر راهم قرارم نگیرد چرا که این بار دیگر واقعا هیچ جواب و توجیهی ندارم.
پاورچین پاورچین می روم تو و می بینم که یک گوشه از سالن پذیرایی آرام دراز کشیده و خوابیده. چادر مشکی اش را انداخته روی خودش و تا روی شانه بالا کشیده. حتی زیر سرش هم به جای بالش، ساکش را گذاشته. لابد باز به حلال و حرام و یا غصبی بودن همه چیز شک کرده!
از پشت پرده ی اشک تار می بینمش. آخ مامانِ ساده و مهربانم… حیف که چقدر بد موقع به دیدنم آمدی! تو چه خبر داری از بیچارگی های دختر بی عقلت؟ اصلا معلوم نیست چه دارم می کنم و دوباره کی می توانم ببینمت؟
کاش همان چند ماه پیش آمده بودی تهران، یکی محکم می زدی توی دهنم و دستِ منِ ناخلف را می گرفتی و همراه خودت می بردی سمنان.
با یک کوه غم و پشیمانی، کوله پشتی ام را برمی دارم و هرچه که به نظرم واجب تر است پرت می کنم درونش.
شناسنامه و کارت ملی… کارت دانشجویی… کارت عابر بانک… یکی دوتا روسری و کیف پول و اینجور چیزها.
شاهین میس کال می اندازد. من که تازه آمده ام! چرا انقدر عجله دارد؟ یعنی حالا واقعا باید فرار کنیم؟ باهم؟! اصلا مگر من به خودِ شاهین می توانم اعتماد کنم؟ او هنوز برایم یک پسر غریبه است و بس. دو به شک شده ام به ماندن و رفتن که صدای زنگ در بلند می شود.
پرده را کنار می زنم و با ترس به حیاط خیره می شوم. اگر سروش باشد؟ اگر از اداره ی آگاهی آمده باشند چه کار کنم؟ شاید شاهین برای همین میس انداخته بود. پلیس را دیده و می خواسته خبرم کند.
نگرانم که مامان بیدار نشود. راه گریزی نیست انگار. با کوله ام می روم پشت در و دستم را می گذارم روی گلویم. چیزی به قدرِ یک سیب بزرگ ته گلویم گیر کرده. در را به ناچار باز می کنم و با دیدن نفیسه نفس راحتی می کشم و می نشینم روی پله.
به خیر گذشت! در را می بندد و می گوید:
_دیگه کم کم داشتم فکر می کردم مردی که هیچ خبر و اثری ازت نیست. پنجاه بار زنگ زدم بهت. چرا جواب نمیدی؟ تو که خونه ای چرا این در کوفتی رو باز نمی کنی پس؟ با توام سایه… چته؟ مامانت کجاست؟ اومده اینجا اصلا؟ تهران بودا.
بلند می شوم و دست می گذارم روی دهانش. آهسته می گویم:
_تو رو خدا یه دقه زبون به دهن بگیر نفیسه. خوابه مامان. بیدار بشه من بدبخت میشم
دستم را پس می زند. نگاه مشکوکش را می اندازد به کوله ام و می گوید:
_چرا؟ چی شده مگه؟
_من باید برم نفیسه. بعدا برات میگم. تو رو خدا حواست به مامان باشه. خب؟
_چی میگی؟ چرا انقدر مستاصلی؟
_مامان تو تهران جایی رو نداره. ببرش پیش خودت بعدم یه چیزی سر هم کن و براش قصه بباف و بفرستش سمنان. جبران می کنم نفیسه…
چنگ می زند به بازویم و می گوید:
_یجوری حرف می زنی انگار داری وصیت می کنی! بگو ببینم چی شده.
_شاید بهت پیام بدم. نمی دونم. نگرانم نشو… خداحافظ
بغلش می کنم و تمام سعیم را می کنم تا بغضم نترکد چون حالا وقتش نیست! اگر دست خودم بود همه چیز را سیر تا پیاز برایش تعریف می کردم تا مثل همیشه راهنماییم کند…
ادامه دارد