آمین دعایم باش… قسمت سی و سوم
تنم می لرزد از ترس. جیغ می زنم:
_چی؟ تو مطمئنی؟
ابروانش را درهم می کشد و می گوید:
_بله. متاسفانه!
_کی؟
_سروش…
آه از نهادم بلند می شود. پس بیخود نبود از روز اولی که توی شرکت دیده بودمش و آن همه طعنه و تیکه نصیبم کرد حس بدی بهش داشتم.
شاهین می گوید:
_گویا سروشِ لعنتی از پنجره دیده که ما داریم بگو مگو می کنیم و بعد اومده روی بالکن و… هووووف… باور کن اگه هر کسی بجز سروش بود یه جوری مخش رو می زدم که دهنش قرص باشه ولی این یکی رو عمرا نمیشه.
_چرا؟
_چون به حنیف و خانوادش ارادت داره. چون خودش از رفقای فابریکِ حنیفِ. شایدم چون می خواد پیش نواییِ بزرگ، عزیز بشه و به چشم بیاد! چه می دونم. به هر حال با شناختی که من ازش دارم شک ندارم که تا الان دهنشو وا کرده و همه چی رو مو به مو گفته… البته خدا کنه شانس آورده باشیم که به یک کلاغ چهل کلاغ نرسونه و واسه خود شیرینی بیشتر، پیاز داغ ماجرا رو زیاد نکنه!
نگاه می کنم به دختر کوچکی که توی پیاده رو لی لی کنان می دود. می پرسم:
_انگار دارم فیلم جنایی می بینم. همه چیز چقدر یهویی وحشتناک شد! حالا چی میشه شاهین؟
_نمی دونم… هنگ کردم. مغزم رد داده…
مغز! اسم مغز که می آید سرم تیر می کشد. مرگ مغزی. نگاهم قفل شده روی دخترک و دامن پرچینش. لبخند تلخی می زنم و می گویم:
_حنیف عاشق کله پاچهست. مخصوصا مغز…
_دیوونه شدی سایه؟ من دارم میگم فرار… میگم شاهده بد لج! سروشِ خودشیرین… اون وقت تو داری خاطره تعریف می کنی برام؟
اشک هایم دوباره سرازیر می شود:
_آخه حنیف تا دیشب خوب بود. اومده بود مهمونی. وقتی نشست کنارم داشتم از بوی عطرش خفه می شدم… می تونست الانم خوب باشه. مثل این آدما راه بره. بشینه پشت فرمون ماشینش. ولی ما…
_بسه سایه. ادامه نده لطفا.
_حالا می خوای جواب خانوادش رو چی بدی؟
ناگهان انگار شیطان آتش به جانم انداخته باشد چشمانم را ریز می کنم و رو به شاهین و پر حرص ادامه می دهم:
_اصلا از حالا به بعد چجوری می خوای زندگی کنی شاهین؟ هان؟ فکر کردی اگه حنیف بمیره چی میشه؟ تو میشی قاتل… قاتل! نباید می زدیش… نباید.
_چرند نگو سایه. حالا که نمرده. در ثانی تو که اونجا بودی دیگه چرا؟ مثل اینکه یادت رفته چجوری خوابوند تو صورت جنابعالی.
آینه ی ماشین را با حرکت عصبی می چرخاند سمتم و می گوید:
_بیا ببین… جای دستش هنوز مونده! من اگه می ذاشتم دومی رو هم بزنه بی غیرت نبودم نه؟ احمق جان… من به خاطر چکی که تو خوردی، به خاطر تحقیری که شده بودی افتادم رو دور انتقام بازی با حنیف.
_خودت گفتی باهاش حساب و کتاب داری. حالا همه چیزو میندازی گردن من؟ کی بود که نقشه ی انتقام ریخت شاهین؟ من یا تو؟!
_بسه! این گندی بود که باهم زدیم و پای هر دومون گیره. اینو بفهم
به رگ متورم شده ی گردنش نگاه می کنم. انقدر توی همین چند دقیقه سر هم داد کشیده ایم که گمانم صدایمان بدجور بگیرد. دیوانه شده که کولر ماشین را روشن می کند!؟ انگار ذهن خوانی بلد است که سریع می گوید:
_کلهم داغ کرده. قاطی کردم… ببین سایه، بذار روشنت کنم. اصلا فکر نکن که فقط باید از دست پلیس فرار کنیم. الان اونی که به خونمون تشنهست بابای حنیفه. آقای نوایی! دستش به هر کدوممون برسه تیکه بزرگه گوشمونه. حنیف تک پسرشه. وارثشه! همینجوریم نمیذاره کسی نگاه چپ بهش بکنه چه برسه به این که… برو وسایلت رو جمع کن و بیا. لوازم ضروری، نه ادکلن و لباس و این چیزاها!
_ولی من…
_ولی نداره. اگه سروش دعوا رو دیده، پس تو رو هم دیده. براش دو دقیقه کار داره آدرست رو پیدا کنه. برو… معطلش نکن.
پیاده می شوم و با قدم هایی که سست و بی جان شده راه می افتم سمت خانه آفاق خانم. این چه تقدیر شومی بود که من داشتم؟ کاش تمام بدبختی ام همان دل کندن از دانشگاه و پرستار آفاق خانم شدن بود. من را چه به نقشه انتقام؟ به فرار؟…
ادامه دارد