آمین دعایم باش… قسمت سی و دوم
شال و کلاه می کنم، موبایلم را برمی دارم و قبل از آن که مامان بفهمد یواشکی از در خانه می زنم بیرون. هر چه چشم می چرخانم ماشین شاهین را نمی بینم. تا سر کوچه می روم و مردد می ایستم. پس کجاست؟ برایم پیام می فرستد:
“بیا سمت چهارراه… با دویست و شش مشکی اومدم”
از دور می بینمش. گام هایم را بلند می کنم تا زودتر برسم پیشش و بفهمم بالاخره چه اتفاقی افتاده دیشب. در را باز می کنم و می نشینم توی ماشین. جواب سلامم را با سر می دهد. زل زده به روبه رو. نگاهم نمی کند. رد نگاهش را که می گیرم می رسم به چراغ قرمز خیابان.
فضای کوچک ماشین پر شده از بوی سیگار. زیاده روی کرده انگار! برخلاف همیشه تیپ نزده و به موهایش هم دستی نکشیده. لباس های مهمانی دیشب تنش است هنوز. با این تفاوت که دیگر خیلی اتو کشیده و مرتب نیست و البته چند قطره خون روی یقه اش خودنمایی می کند. مطمئنم با این همه پریشان حالی اش نمی تواند خوش خبر باشد! زبان می کشم روی لب های خشکم و می پرسم:
_خوبی شاهین؟ اینجا چیکار می کنی؟
دست دراز می کند و ولوم ضبط را می پیچاند. صدای آهنگ قطع می شود. این آرامش عجیبش باعث می شود تا بیشتر دچار اضطراب بشوم و دل پیچه ام شدیدتر شود.
دوباره می پرسم:
_چرا با ماشین خودت نیومدی؟ چیزی شده؟ بگو تو رو خدا… دلم مثل سیر و سرکه داره می جوشه.
سرش را تکیه می دهد به پشتی صندلی و چشمانش را می بندد. نوک انگشتانم یخ زده. کاش بلد بودم بخاری ماشین جدیدش را روشن کنم! کلافه شده ام از دست دست کردنش و این بار تقریبا صدایم را می برم بالا:
_شاهین! اومدی که مثل بت بشینی جلوی من؟ خب حرف بزن دیگه…
سیگاری روشن می کند و می گوید:
_باید بزنیم به چاک
_یعنی چی؟
_فرار کنیم!
با تعجب می گویم:
_چی؟ مگه یه مهمونی چقدر…
سیگار را بین دو انگشتِ کشیده اش نگه می دارد و نگاه عاقل اندر سفیهی به من می کند و می گوید:
_بخاطر حنیف
_چیزیش شده؟ خودت رسوندیش بیمارستان؟
_دیشب همین که تو رفتی، منم دودَره کردم. گفتم احتمالا پلیس ها وقتی ببینن همه داشتن فرار می کردن و به هم رحم نمی کردن، با دیدن حنیف توی اون وضعیت فکر می کنن تو شلوغی ها یکی اونم هل داده و سرش خورده به سنگ لبهی استخر.
_خب؟
_اشتباه می کردم
_چرا؟ چطور؟!
شیشه را می کشد پایین و ته سیگار را پرت می کند توی خیابان. موهای بهم ریخته اش را بالا می زند و می گوید:
_حنیف…
نمی دانم چرا یکهو دهان باز می کنم و بدترین حدسِ ممکن را می زنم:
_مرده؟!
_زنده ست؛ اما…
دست روی قلبم می گذارم و می گویم:
_وای خداروشکر… یه لحظه سکته کردم از ترسِ…
می پرد میان حرفم و می گوید:
_مرگِ مغزی شده!
مشتش را می کوبد روی فرمان. کلمات در دهانم می ماسد. یاد خواب دیشب می افتم. حجله… پارچه های سیاه… یاد فیلم ها می افتم و دکترهایی که خبر مرگ مغزی شدن بیمارانشان را می دهند. یاد گریه ی خانواده هایشان… یاد نقشه ی خودم و شاهین… یاد حنیف… خنده هایش… لحن دستوریِ مدامش… یاد سیلیِ محکمی که به صورتم زد… یاد مشت شاهین… یاد ضربه ای که به سرش خورد… مرگ مغزی شده؟!
گریه ام نمی گیرد. باور نمی کنم. مگر به همین سادگی هاست اصلا؟! با صدایی که از ته جانم در می آید می پرسم:
_گفتی… چی شده؟ م… مرگِ مغزی؟!
منتظرم تا ناغافل بخندد و بگوید “مسخره بازی درآوردم سایه بانو، حنیف فقط سرش شکسته و چهارتا بخیه خورده” . اما هر چه بیشتر در چهره اش کنکاش می کنم نا امیدتر می شوم! می گویم:
_شوخی می کنی مگه نه؟ تصادف که نکرده… فقط… فقط یکم سرش خون اومد! من مطمئنم هیچیش نشده. اصلا تو که فرار کردی! نگفتی فرار کردی؟ پس چجوری فهمیدی چه بلایی سرش اومده؟
_از بچه ها پرس و جو کردم. خودمم باورم نمیشه ولی بدبختانه، واقعیت داره!
_وای شاهین… وای…
دست هایم را می گذارم روی صورتم و می زنم زیر گریه. کاش این هم خواب بود و آفاق خانم بیدارم می کرد. کاش قلم پایم می شکست و هرگز به آن مهمانی لعنتی نمی رفتم. شاهین می گوید:
_کار از گریه و زاری گذشته سایه. الان وقت این نیست که آبغوره بگیریم. باید سریع یه کاری کنیم. می شنوی؟ بیا بگیر…
از جعبه ی دستمال کاغذی که آورده سمتم، یکی برمی دارم و بینی ام را که به فِخ فِخ افتاده پاک می کنم و می پرسم:
_چه کاری کنیم؟ چه خاکی به سرمون بریزیم؟!
_باید فرار کنیم…
_فرار؟! مگه نگفتی دیشب در رفتی تا پلیس نفهمه کار تو بوده؟
_آره ولی یه مشکلی پیش اومده
_چه مشکلی؟
_یکی شاهد دعوای ما سه نفر بوده!
ادامه دارد