عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت سی ام

به‌منش کلاه کاسکت سیاهی را روی سرش می گذارد و می گوید:
_فعلا که شما مهمون دارین. سر ظهر یکی رو می فرستم بیاد آمپول مامان بزرگ رو بزنه…
لنگه‌ی کوچک تر در را می بندم و می گویم:
_من بلدم بزنم. اسمش رو فقط برام بفرستید
_باشه. فعلا
_بسلامت

چقدر آدم با شرفی است. شاید هرکس دیگری بود الان بلوا به پا می کرد اما او با بزرگواری و روی باز حتی مهمانم را هم پذیرفت… یاد مامان می افتم و این که حالا باید بهش کلی جواب پس بدهم. اصلا چرا سرزده آمده؟
بیچاره نفیسه از دیشب با تماس های پشت سرهم، خودش را کشت تا از آمدن مامان خبرم کند اما من نفهمیده بودم چه کاری دارد.
شماره ی شاهین را برای صدمین بار می گیرم. دیگر نا امید شده ام از جواب دادن که بعد از چندمین بوق، ارتباط برقرار می شود.
_بله؟
با شنیدن صدای نازک یک زن، غافلگیر می شوم و زبانم بند می آید.
_الو… بفرمایید؟
سریع قطع می کنم و هزار تا سوال توی ذهنم شکل می گیرد. این خانم چه کسی بود؟
حداقل توقعی که داشتم این بود که گوشی را سربازی، سرگردی، حتی سرهنگ نیروی انتظامی بردارد و کلافه سرم داد بزند که: “های خانم… دیوونمون کردی انقدر یه بند زنگ زدی. آقا شاهین بازداشته… مثل این که دسته گل به آب داده. وایسا ببینم. نکنه شما بی خبری؟ شما که خودت یه پای داستانی. شریک جرمی اصلا. همین الانم باید دستگیر بشی.”
واقعا فقط همین مانده که پلیس ها بریزند توی کوچه و جلوی همسایه ها من را کت بسته ببرند تا به‌منش این دفعه کاملا به خونم تشنه بشود!

سرم را تکان می دهم تا از شر افکار چرت و پرتم خلاص شوم. چندباری وسوسه می شوم تا شماره ی خود حنیف را بگیرم و ببینم چه خبر شده اما می ترسم. به هرحال هر اتفاقی ممکن است افتاده باشد حتی مردن حنیف. لبم را گاز می گیرم و به شیطان لعنت می فرستم.
با یادآوری صحنه های دعوای دیشب و ضربه ای که به سر حنیف خورد، حالت تهوع می گیرم… توی دلم یک عالمه نذر و نیاز می کنم تا این قضیه به خیر بگذرد.

مامان با سگرمه های درهم نشسته پشت میز آشپزخانه و هرچه اصرار می کنم لب به چیزی نمی زند. می گویم:
_آخه مامان چرا اینجوری می کنی؟
روی صندلی نیم خیز می شود و با غیظ می گوید:
_به خدا سایه آستین سرخود شدی. من با خون دل تو رو فرستادم تهران که بیای دانشگاه. نا سلامتی خودت بهتر از هرکی می دونی که با بدبختی و سوزن زدن و چرخوندن دسته ی اون چرخ خیاطی به درد نخور دو قرون پول درمیارم و می فرستم برای شهریه و خرج خورد و خوراکت. اون وقت پا میشی واسه من مرخصی تحصیلی می گیری و تصمیم می گیری که فعلا نری سر کلاس!؟ که چی بشه؟! دلیلشو منی که مادرتم نباید بدونم چیه؟

سکوت می کنم و ادامه می دهد:
_من باید زیر زبون دوستات رو بکشم تا بفهمم تو داری چیکار می‌ کنی؟ خیال نکن چون ازت دورم نباید بدونم کجا میری و با کی میری و میای.

با کف دست راست محکم می کوبد پشت آن یکی دستش و طوری که انگار خودش را مخاطب قرار داده باشد می گوید:
_اِاِاِ! کار خدا رو ببینا… شمارش رو که عوض کرده، از خوابگاه و درس و دانشگاه که دل کنده… چند ماهه که پاشو نذاشته توی شهر و دیارش تا یه سری بزنه به مادر و پدر و خواهراش! الانم که من باید پرسون پرسون پاشم بیام و پیداش کنم. اونم کجا، تو یه خونه ی بی در و پیکر با یه مرد غریبه.

صورتش را می چرخاند سمت من و می پرسد:
_تو بگو… اگه جای من بودی چیکار می کردی؟ هان؟
_مامان؛ حق داری. من مقصرم باید می اومدم سمنان و بهتون سر می زدم ولی نشد! می خواستم صبر کنم تا امتحانا تموم بشه بعدم که… بعدم که اومدم اینجا و بازم نشد. اون آقا که دیدی هم از کارمندای دانشگاهمونه
_خب؟ که چی؟ اینجا چه غلطی می کرد؟
_آقای به‌منش نوه‌ی آفاق خانومه. آشناست و قابل اعتماد. من چند روزه که اومدم اینجا تا از مادربزرگش نگهداری کنم. بهش میگن مامان آفاق… تو اتاق بغلی خوابیده.
_کو؟ پاشو بریم ببینم

بعد از دیدن چهره ی مهربان پیرزن که آرام خوابیده، خیالش راحت می‌ شود. در اتاق را می بندد و می گوید:
_آخه تو مگه پرستاری بلدی؟
_فقط مراقبشم.
_چی بگم!
_راستی چرا نفیسه آمار منو دقیق نداده بهتون؟

طعنه نزن دختر. والا اون بنده ی خدا هم فضول کار تو نیست‌. چند شبه که دلم مثل سیر و سرکه می جوشه و همش خواب‌های درهم می بینم برات. ترسیدم به مخمصه افتاده باشی زبونم لال. گفتم جمع کنم بیام تهران ببینم چی به چیه. سایه…
_بله
_از اون پسره چه خبر؟
آب دهانم را قورت می دهم و می گویم:
_کدوم پسره مامان؟!

ادامه دارد…