آمین دعایم باش… قسمت بیست و هفتم
نگاه متعجب بهمنش روی سر تا پایم به قدر چند لحظه ی کوتاه میچرخد و بعد پیش از آن که او دهانش باز شود خودم پیش دستی میکنم و میگویم:
_مهمونی بودم…
_آخه… چیزی شده؟!
هر چند تنها نوری که احتمالا روی صورتم افتاده نور کمِ لامپ تویِ حبابِ چسبیده به دیوار است اما باز هم حس میکنم که صورت ورم کرده و خیسم را دیده که این سوال را میکند. نه توجیهی دارم و نه حتی توضیحی! کاش انقدر درک داشته باشد که منتظر جوابم نماند.
و احتمالا آدم با درک و شعوری است که منتظر نمی ماند و خودش را کنار می کشد و من با قدم های نه چندان بلند و محکم از کنارش عبور میکنم.
همین که پا به سالن خانه می گذارم بوی عطری شبیه گلاب شامهام را نوازش می دهد. نفس عمیقی میکشم. روی همکلام شدن با بهمنش را ندارم؛ به خاطر همین هم مستقیم میروم توی اتاق کوچکم و پشت در مینشینم. اصلا به درک اگر فردا خودش یا مادرش ناهید خانم، عذرم را خواستند. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست…
زانوانم را بغل میکنم و تصاویر درهم و برهمی شبیه به دعوای شاهین و حنیف، پشت پلکهای بستهام میجنگند و یکی یکی رد میشوند.
ضربهای به در میخورد و بهمنش میگوید:
_میشه یه لحظه درُ باز کنید…
زیر لب “لعنتیِ مزاحم” نثارش میکنم. نای ایستادن ندارم. جابجا میشوم و همانجور دستگیره را پایین میکشم. چقدر قد و قامتش بلند است! کمی خم میشود و لیوانی را سمتم دراز میکند و با آرامش میگوید:
_بفرمایید؛ شاید حالتون رو بهتر کنه. احتمالا قندتون افتاده…
با دستی که هنوز هم میلرزد لیوان را میگیرم و یک قلپ از شربت شیرینش را میخورم. حالم را بهتر میکند؛ احتمالا قندم افتاده…
میگوید:
_میخواین اگه خوب نیستین بریم دکتر…
_خوبم… خوب میشم
مکث میکند و نگاهش را میبینم که گیر کرده روی صورتم. دستم را میگذارم روی گونهام و میگویم:
_چیزی نیست… با… با یکی از بچهها بگو مگو کردیم…
_دست سنگینی داشته!
کاش زمین دهان باز کند و منِ دروغگو را ببلعد. از کنایهاش دلم میخواهد بمیرم. سرم را پایین میاندازم و درست مثل بچه هایی که خطایی میکنند و هر لحظه هول و ولای توبیخ دارند میشوم. با لحنی که نمیفهمم ناراحت است یا چی، میگوید:
_من امشب پیش مامان آفاق میمونم. تو اتاق خودش… شما استراحت کنید.
میرود و آرام در اتاق را میبندم. صدای زنگ موبایلم که بلند میشود سراسیمه و با شتاب به هوای این که شاهین باشد حمله میکنم سمتش ولی با دیدن اسم نفیسه اعصابم بهم میریزد. خروس بی محل شده این وقت شب!
کاش تمام ماجراهای امشب فقط خواب بود… کاش میشد زمان را به عقب برگرداند. با همان لباس های بیرون میخزم توی رختخوابم و چشمانم را میبندم. دلم میخواهد بخوابم و خودم و همه چیز را به فراموشی بسپارم.
صدای قرآن توی سرم می پیچد… من توی یک کوچهی پهن ایستاده ام و پسری که صورتش را نمیبینم و لباس مشکی به تن کرده رو به روی حجلهای ایستاده و گریه میکند.
تمام در و دیوار کوچه با پارچهها و بنرهای مشکی پوشانده شده… چند پسر بچهی کوچک با دیس های خرما و حلوا از مقابلم رد میشوند.
همه چیز بوی عزا و مصیبت میدهد… صدای صوت قرآن بلندتر میشود… اذا الشمس الکورت… و اذا النجوم النکدرت… پسر مشکی پوش برمیگردد و می بینمش… شاهین است! دستهایش را بالا میآورد و من با دیدن انگشتان خونیاش عق میزنم… کسی هلم میدهد و میافتم روی زمین… سر که بلند میکنم چشمم میخورد به چشمهای پر غضبِ عکس حنیفه روی اعلامیه… حجلهی حنیف است؟! شاهین گریه میکند و میگوید:
_باید فرار کنی سایه… تو کشتیش! تو حنیفُ کشتی… برو سایه… برو… تو هلش دادی… برو سایه…
می خواهم بگویم نه؛ من کاری نکردم… من نمیخواستم حنیف بمیرد… من نکشتمش شاهین… تو بودی که هلش دادی!
اما هرچه میکنم هیچ صدایی ندارم… دست هایم را روی گوشم میگذارم و از ته دلم جیغ میکشم و از خواب میپرم… نفس نفس میزنم. باورم نمیشود که خواب دیده باشم، انقدر صحنه ها واقعی بود که انگار هنوز هم اعلامیهی حنیف را میبینم و صدای قرآن را میشنوم.
جلوی دهانم را میگیرم و برای لحظه ای خوب گوش میکنم… و اِذَا الوحوشُ حُشرت… اگر کابوس بود پس چرا هنوز این صوت را میشنوم؟!
دیگر نمیتوانم سکوت کنم و وحشت زده شروع میکنم به جیغ کشیدن. به دقیقه نکشیده در اتاق باز می شود و کسی برق را روشن میکند.
ادامه دارد…