آمین دعایم باش… قسمت بیست و پنجم
با حال خرابی که دارم پلهها را دوتا یکی پایین میآیم. هوای آزاد حیاط که به سرم میخورد تازه می فهمم چقدر فضای سالن خفه و گرفته بوده. احساس می کنم کسی صدایم می زند. بر می گردم و شاهین را می بینم که با سرعت از پله ها پایین میآید. لجم گرفته از دستش. به صدا زدن های پی در پی اَش محل نمی گذارم و به راهم ادامه می دهم. این کفش های پاشنه بلندِ لعنتی اما مثل سرعت گیر عمل می کنند.
_با توام سایه! کجا داری میری؟ اونم الان! دقیقا همین حالا که به هدفمون نزدیک…
_هدفتون؟!
ای وای! سر و کلهی حنیف از کجا پیدا شد؟ برخلاف میل باطنی ام می ایستم و با نگرانی نگاهشان میکنم. چقدر بد شانسی آوردیم! حنیف مثل طلبکارها نزدیک شاهین میرود و زل میزند توی صورتش.
کاش میتوانستم پیش بینی کنم که نتیجهی این همه عصبانیتشان چه می شود! صدای حنیف بالا می رود:
_شاهینِ لعنتی تو رفیق گرمابه و گلستان من بودی! یه عمر باهم بودیم، من همیشه تمام جیک و پوک زندگیمو واست ریختم رو دایره. اون وقت نشستی واسه من، واسه رفیقت، دوستت نقشه ریختی؟!
شاهین که سر به زیر و ساکت ایستاده را پس می زند و به من نگاه می کند. هنوز هم از غضب هایش می ترسم. داد می زند و من به این فکر می کنم که چقدر خوب است این گوشه ی حیاط از همه جا خلوت تر است و کسی نمی بیندمان!
_تو دیگه چرا سایه؟ دارم شاخ درمیارم. بخدا باورم نمی شد اگه امشب با چشم خودم اینجا نمی دیدمت و با این دوتا گوش خودم مزخرفات شاهین رو نمی شنیدم.
چشمانی که آتش از هرکدامشان زبانه می کشد را ریز می کند و خیره می شود توی چشم های تار من.
_بیخود نبود شک کردنام بهت. حالم ازین نگاه مثلا معصومت دیگه بهم می خوره. می فهمی؟ حالم ازت بهم می خوره
چنان داد می زند که حس می کنم زمین زیر پایم می لرزد. هنوز از تهمت جدیدش دارم می سوزم که ناغافل دست مردانه اش را بالا می برد و محکم روی گونه ام می کوبد. جیغم توی گلو گیر می کند و برای چند ثانیه انگار از این دنیا پرت می شوم به جایی دیگر! سرم سوت می کشد. با زانو می افتم روی زمین و زار می زنم.
سد اشک هایم شکسته و حالا حتی یک لحظه هم نمی توانم خودداری کنم. صدایشان را می شنوم که بهم دری وری می گویند و گویی گلاویز شده اند.
حنیف کت مارک دارش را درآورده و مثل پلنگ زخم خورده مشت هایش را سمت سر و صورت شاهین می اندازد.
شاهین زیر رگبار سیل و لگد حنیف انگار کم آورده. درد روی صورت و بغض در گلویم دیگر اجازه نمی دهد ببینم مغلوب این میدان کیست؟
به زور روی پاهایی که کاملا مشخص است می لرزد می ایستم. چند قدمی از آن ها فاصله می گیرم. حنیف با دست چانهی شاهین را بالا میآورد و با همهی تنفر و با چشمان از حدقه درآمدهاش به او نگاه می کند.
کنار صورتش خونی شده. گیج شده ام. نمی دانم این دعوای وحشتناک بخاطر من است یا خیانت از سوی یک دوست؟
در همین افکار هستم که شاهین مشت محکمی به شکم حنیف می کوبد. حنیف تعادلش را از دست می دهد و عقب عقب می رود. سرش به شدت به سنگ لبهی استخر می خورد و شبیه به توپی سنگین پرت می شود روی زمین.
با دو دست توی صورتم می زنم و حنیف را بلند بلند صدا می کنم. لرزش پاهایم حالا به همه ی بدنم رخنه کرده.
شاهین هم گیج است. روی یک زانو می نشیند و چند بار حنیف را تکان می دهد و صدایش می زند.
_حنیف… حنیف… پاشو بابا این مسخره بازی ها رو واسه ما در نیار!
کاش چشمانش را باز کند و اصلا این بار بکوبد توی دهنم! شاهین با همان نگاه مضطربش برمی گردد به سمت من. دستان او هم به رعشه افتاده انگار…
صدایی مثل آژیر آمبولانس حواس مرا پرت می کند.
_کسی آمبولانس خبر کرده شاهین؟ نه؟
صدای جیغ و داد از داخل عمارت بلند می شود.
ادامه دارد…