عمومی | واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد

آمین دعایم باش… قسمت بیست و چهارم

بیشتر دخترها آرایش‌های غلیظ و تند و لباس های باز دارند. برعکس من که انگار با ابتدایی ترین امکانات ممکن در برابرشان ظاهر شده ام! چقدر حالا جای نفیسه خالی‌ است که با یک ظرف تخمه بنشیند و تک تک آدم‌های این مهمانی را مسخره کند. اولین باری است که وارد چنین جمعی شده‌ام. احتمالا به زودی دود از کله‌ام بلند می‌شود.
صحنه‌ی دست دادن شاهین با دخترها و خوش و بش کردن‌شان کم کم برایم جا افتاده و عادی شده! هنوز نگاهم به او است که احساس می‌کنم کسی کنارم می‌نشیند. بی آن که رو برگردانم خودم را جمع تر می‌کنم.
_تو اینجا چه غلطی می کنی سایه؟!

با شنیدن صدای آرام اما آمرانه‌ و آشنای حنیف درست کنار‌ گوشم، چیزی توی دلم فرو می‌ریزد و مثل برق گرفته ها شوکه می شوم. چند وقت گذشته از آخرین بار ندیدنش؟ حساب و کتابش از دستم در رفته. شاید هم توهم زده باشم! قرار نبود او اینجا باشد!
چشم هایم را می چرخانم و در کمال تعجب می بینمش. خودِ خودش است. حنیف نوایی…
در کم ترین فاصله‌ی ممکن و تقریبا کنارم نشسته و لم داده به پشتی مبل. نور سالن مدام کم و زیاد می‌شود و رنگ های مختلفی که دارد اعصابم را بهم می‌ریزد.
نور قرمز که روی صورتش می‌افتد برای لحظه‌ای با دیدن نگاه وحشی‌اش یاد تمام خاطرات بدم می‌افتم و ضربان قلبم بالا می‌رود.
کت و شلوار شیکی پوشیده که صد در صد از برندهای معروف و مورد علاقه اش هست. لیوان آبمیوه‌ی توی دستش را تکانی می‌دهد و با نیشخند می‌گوید:

_سروش یه چیزایی گفته بود اما گذاشتم رو حساب اُور دُز کردنای پشت سر همش! نگو بدبخت این دفعه رو درست دیده بوده!

پس حق با شاهین بود! آمار به دستش رسیده و کفری شده. خوشحال می شوم. مگر من همین را نمی‌خواستم؟ فقط نمی‌فهمم چطور به خودش اجازه می‌دهد که انقدر راحت بنشیند کنارم و حتی با من حرف بزند!؟ وقاحت را از حد گذرانده.
نیم خیز می‌شوم تا بلند شوم که بازویم را می‌گیرد و با حرص می‌گوید:

_بشین. دارم صحبت می‌کنم! من تو رو مثل کف دستم می‌شناسم. چی شده که با شاهینی؟ هوم؟ تو دختری نبودی که به هرکسی رو بده. نکنه بهت وعده و وعید داده؟ نکنه توام عوض شدی؟ نکنه مثل این جماعت گرگ شدی سایه؟!

آتش می‌گیرم از تهمت و توهین‌هایش. این همان حنیفی بود که من دوستش داشتم؟ هرچه می‌گردم دیگر هیچ حسی بجز تنفر توی قلبم پیدا نمی‌شود. هیچ حسی!
دستش را با نفرت پس می‌زنم و بلند می‌شوم. از این زاویه و از بالا نگاه کردن شیوه‌ی او بوده اما این بار من تجربه‌اش می‌کنم و با اخم و صدایی که سعی می‌کنم نلرزد می‌گویم:
_به تو هیچ ربطی نداره که من…
_چیزی شده؟!

شاهین مثل اجل معلق سر می‌رسد و نمی‌گذارد عقده های چند ماهه‌ای که روی دلم تلنبار شده را بکوبم توی صورت حنیف.
حنیف با خونسردی بلند می‌شود، کتش را صاف می‌کند و روبه روی شاهین می‌ایستد. منتظرم تا یکی یقه‌ی دیگری را بگیرد و دعوا راه بیفتد اما فقط توی چشم هم خیره شده‌اند. کسی حواسش به ما نیست… صدای موزیک آنقدر بلند هست که حتی اگر داد هم بزنند هیچ اتفاقی نمی‌افتد. شاهین می‌گوید:
_به به… حنیف خانِ نوایی! شما کجا… اینجا کجا؟ کی از سفر رسیدی که ما بی خبریم؟

چند جمله‌ی بعدی آهسته‌ی شاهین را نمی‌شنوم! حنیف دست می‌برد لای موهایش. مثلا صبوری می‌کند که جواب نمی‌دهد. از آن سوی شانه‌ی شاهین نگاهم می‌کند و من نگاه رنجیده‌ای حواله‌اش می‌کنم. شاهین دوباره می‌گوید:

_ببینم، جناب نوایی بزرگ خبر دارن شازده‌شون کجا اومدن؟! ناپرهیزی کردی داداش… نکنه یادت رفته چشم و گوش‌های پدر بزرگوارتون همه جا هستن؟
_میشه چرند نگی؟
_به… رفیق ما رو باش. مثلا بعد مدت‌ها همو دیدیم. باز که نمیشه تو رو با یه من عسل خورد.
_چون داری بی ربط می‌گی!

شاهین با لحنی پر از کنایه می‌گوید:
_گفتم شاید چند ماه از قوانین خانواده‌ی نوایی دور بودی خواستم برات یادآوری کنم…

حنیف با توپ‌ پُر می‌پرد میان‌حرفش:
_سایه اینجا چیکار می‌کنه؟

شاهین کمی جابجا می‌شود و ابروانش را بالا می‌برد. با پررویی و ناگهان دست دور شانه‌ام می‌اندازد و می‌گوید:
_منو سایه بانو؛ چند وقتی هست که باهم ارتباط داریم. دوستیم!

گر می‌گیرم. نمی‌دانم از حنیف خجالت می‌کشم یا از حرکت شاهین چندشم می‌شود؟! چه بازی کثیفی… چه نقش مشمئز کننده‌ای… حتی نمی‌توانم سرم را بلند کنم تا واکنش حنیف را ببینم. یک جای کار لنگ می‌زند!
نمی‌خواهم بیشتر از این بازیچه‌ی دست شاهین بشوم و یا در نظر حنیف گرگ تر جلوه کنم! حتی دوست ندارم شاهد بگو مگوهای از این به بعدشان باشم.
کیفم را بر می‌دارم و بی توجه به آن‌ها و توی همان نور کم مزخرف سعی می‌کنم راه خروجی را پیدا کنم و سریع‌تر از این مهمانی نحس گورم را گم بکنم.

ادامه دارد…