آمین دعایم باش… قسمت بیست و سوم
خیلی دلم میخواهد در طول مسیر از شاهین در مورد چگونگی مراسم بپرسم و از استرسم کم کنم اما غرورم اجازه نمیدهد!
تابلوی الهیه را رد میکنیم و گویا بلاخره میرسیم. شاهین جلوی درب بزرگی توقف میکند و بوق میزند. هوا تاریک شده و چهره ها به راحتی قابل تشخیص نیست. مردی قد بلند با هیکلی که بیشتر در فیلم ها دیده ام و بی شباهت به بادیگاردها نیست خودی نشان میدهد و اشاره می کند تا در را باز کنند. شاهین با مرد خوش و بش میکند.
جلوتر می رویم و جلوی عمارت با شکوه و بزرگی که نور پردازی ماهرانه، زیبایی اش را دو چندان کرده می ایستیم. هل میشوم از دیدن این همه شکوه و جلال. با کلاس ترین خانه ای که تا به حال از نزدیک دیده بودم، خانه ی ۲۰۰ متری دایی جان بود که با پشتی های دست بافت و مبل های راحتی زینتش داده و به نظرم شیک ترین خانه در فامیل بود!
دستی به سر و رویم می کشم. انگار شاهین از حرکاتم پی به سردرگم و آشفته بودنم می برد. در حالی که عطرش را از داشبورد در می آورد و با وسواس چند پیس روی گردنش می زند می پرسد:
_چی شده سایه؟ اوکی نیستی؟
چه بوی خوبی! عطر تندش حالم را عوض می کند. نفس عمیقی می کشم و می گویم:
_نمی دونم! میگم… مطمئنی لازم بود که من امشب اینجا باشم؟!
_سایه جان؛ اگه تو دوست نداری برمی گردیم…
با همین یک جملهاش که همه چیز را به من پاس می دهد و می بینم شبیه حنیف نیست، آرام می شوم. دوباره می گوید:
_البته خوبه که با این جمع ها آشنا بشی. سخت نگیر خوش می گذره. هر وقت خواستی میایم بیرون. هوم؟
در جواب می گویم:
_باشه، ولی آخه…
_دوست نداری بریم؟
_نه بحث دوست داشتن نیست. آخه به من درست و حسابی نگفته بودی چه خبره، انگار تیپم زیاد مناسب نیست.
آینه ی کوچکی را از کیفم در می آورم و دستی روی موهایم می کشم. سوییچ را برمی دارد و می گوید:
_بیخیال بابا، بچه ها همه خودمونین. به جلال و جبروت ساختمون نگاه نکن! بریم؟
_چی بگم! بریم…
پله های بسیار بزرگی که همه با نور های مختلف آراسته شده را بالا می رویم و وارد سالن اصلی می شویم. احتیاجی به چند ساعت و حتی چند دقیقه ماندن و بررسی کردن نیست، همین چند ثانیه ی اول کافی هست تا محو زیبایی محیطم بشوم.
دلم می خواهد نه کسی را ببینم و نه صدایی بشنوم. فقط از این همه شکوه لذت ببرم!
سالن با دو پلکان قرینه به طبقه ی بالا راه پیدا میکند. مجسمه ی بزرگی دقیقا وسط پله ها قرار گرفته. لوستری که انگار از آسمان آویزان شده توجهم را جلب می کند، شبیه ش را شاید قبلا دیده بودم، در امامزاده ی بزرگ محلهمان! اما نه… آن هرگز انقدر چشمنواز نبود! احتمالا منزل دایی جان باید شبیه خانهی سرایدار این عمارت باشد. با ضربهی آرام آرنج شاهین به خود می آیم.
_کجایی سایه؟ لیدا و مسعود؛ یه زوج دوست داشتنی و نایس. اینم سایه خانوم رل جدید بنده
با دهانی که حتما باز مانده به لیدا دست می دهم. دختر ظریفی که موهای بلوندش را بالای سر بسته و ماکسی بلندی به تن کرده که اندامش را ظریف تر هم نشان می دهد.
ناخنهای مانیکور شدهاش روی گوشت دستم کشیده می شود و من محو طرح آن ها می شوم. باید خودم را جمع و جور کنم.
حتما در حدی بوده ام که شاهین من را به این مجلس خاص آورده، اصلا من چیزی کم ندارم!
دستانم را می فشارد و با لبخند خوشبختم کوتاهی میگوید. چشمک ریزی به شاهین می زند و با خنده ای کج می گوید:
_خوش سلیقه هم که هستی!
مسعود هم دستش را جلو می آورد و من با کمی تردید دستم را دراز می کنم. نباید سوژه ی کسی بشوم. همهی این کارها نمایش است! قرار نیست شاهین مثل حنیف از سادگی من سو استفاده کند. مسعود می گوید:
_بسیار مفتخرم که با شخص شخیص و شاخصی چون شما آشنا شدم خانوم محترم.
جملاتش با آن هیکل چاق و بی قواره و آن ریش های لنگری که چهره اش را بد ریخت تر کرده برایم خنده دار است. لیدا بازویم را با صمیمیت می فشارد و می گوید:
_مسعود همین شکلیه، اونقدر شوخ و سرگرم کنندس که اینجا احساس غریبی نمی کنی.
هم چنان متعجبم که چرا دختری با این همه زیبایی همراه فردی مثل مسعود است؟! شاهین مبلی را نشانم می دهد و من خود را در آن فرو می برم.
_سایه جان اشکالی نداره یه کوچولو اینجا بشینی تا من بیام؟
_نه راحت باش
به سمت جمعی از پسرها می رود که همه پیراهن و شلوارهای یک دست سفید و کراوات های مشکی زدهاند و احتمالا دیجی مراسم هستند!
رفتنش را غنیمت می شمارم. اینطوری کمی فرصت دارم تا همه چیز را به خوبی ببینم.
ادامه دارد…