آمین دعایم باش… قسمت بیست و یکم
دکمهی طبقه دوازدهم روشن میشود و ما وارد راهرویی میشویم که از تمییزی برق میزند. اینجا بیشتر من را به یاد قصرهای فانتزی میاندازد تا یک شرکت معمولی! کاش بجای کار کردن توی منزل درب و داغان آفاق خانم، جایی مثل اینجا دستم بند میشد!
به ساعت مچیام نگاه میکنم تا ببینم برای رسیدن به آن سر شهر چقدر وقت دارم. بهمنش گفته بود عصر برمیگردد؛ هنوز کمی تا عصر و ساعت نامشخص باید زمان مانده باشد!
شاهین زنگ را میزند و در قهوهای بزرگی باز میشود. حتی هارمونی رنگ سالن انتظار هم به شدت دلنشین و جذاب بنظرم میرسد.
نور ملایم و ترکیب سفید و سبز فضای آرامش بخشی به وجود آورده. هنوز نگاهم روی در و دیوار و طراحیهای شیکش چرخ میخورد که دختری مقابلمان ظاهر میشود. تمام حس خوبم با دیدن صورتش که به طرز وحشتناکی با آرایش غلیظ پوشانده شده میپرد. لبهای تزریقیاش با دیدن شاهین کش میآید و با لحن خاصی میگوید:
_خیلی بیمعرفتی! نمیگی بچههای افرا دلتنگت میشن؟!
_بچههای افرا یا ارغوان خانوم؟!
میخندند و صمیمانه بهم دست میدهند! بی حرف گوشهای ایستادهام و به احوالپرسیشان گوش میدهم که ارغوان با چشم به من اشاره میکند. شاهین با صدای بلند میگوید:
_قربون حواس جمع! ارغوان ایشون سایه ست… سایه جان ایشونم ارغوانه.
جالب است که هر دو به حرکت دادن سر اکتفا میکنیم! شاید دلیلی نمیبینیم که وقتمان را هدر بدهیم. نیشخندش را دوست ندارم. بی دعوت روی یکی از صندلیها مینشینم. میگوید:
_اومدی سروش رو ببینی؟
_آره. هست دیگه؟ کارایی که خواسته بود رو آوردم
_هست، اتفاقا جمعشونم جمعِ.
_حنیف که نیست؟
_خیلی وقته ندیدمش
شاهین رو به من چشمکی میزند و میگوید:
_سایه جان پاشو
بلند میشوم و بی توجه به پشت چشم نازک کردن ارغوان میرویم پیش بچهها! چهار تا پسر روی صندلی های دور میز کنفرانس لم دادهاند و بگو و بخند میکنند. فضای اتاق اصلا شبیه جلسه نیست!
سلام میکنم و کنار شاهین مینشینم. چند دقیقه که میگذرد یکی از پسرها با چشمهای سبزش نگاهم میکند و با لحن شوخ به شاهین میگوید:
_از کنار دبیرستان دخترونه رد شدی؟!
قهقهه میزنند! دست دراز میکند و شکلات خوری را هل میدهد سمت من و میگوید:
_عمو جون بفرمایید شکلات
با پررویی کاکائویی برمیدارم و میگویم:
_مرسی
_کلاس چندمی؟
پک عمیقی به سیگارش میزند و جوری خیرهام میشود که احساس ترس میکنم! شاهین با مشت به بازویش میکوبد و میگوید:
_های سروش؛ دو دقیقه مهلت بدی خودم معرفیش میکنم! سایه از همکلاسی های سابق حنیف و دوست جدید منه.
سروش از من میپرسد:
_واقعا؟ بهت نمیاد دانشجو باشی! بیبی فیسی… مخصوصا با مقنعه و کوله و این لباسها!
موهای روی صورتم را کنار میزنم و شانه بالا میاندازم. شاهین بحث را عوض میکند و مشغول حرف زدن در مورد کار میشوند. ارغوان شیرینی و چای میآورد و خودش هم توی اتاق میماند. صدای اس ام اس گوشیام بلند میشود.
پیامک نفیسه است؛ نوشته:
“من که بد تو رو نمیخوام سایه! خواهش میکنم یه اشتباه رو دو بار تکرار نکن. حالا که از شر حنیف خلاص شدی توی هچل تازه نیفت دختر! کجایی؟”
هچل تازه! به آدمهای دور و ورم نگاه میکنم. به دود سیگاری که توی هوا پیچیده، به گریم چهرهی ارغوان، به شوخیها و خندههایشان و به شاهین. این شبیه هچل نیست؟ قبلا فقط من بودم و حنیف اما حالا…
تمام راه را به شاهین نق زدم و باز هم دیر رسیدم. کلید را توی قفل میچرخانم و با دیدن کفشهای نفیسه روی جا کفشی فلزی، جا میخورم!
در حالی که دست به سینه به چارچوب آشپزخانه تکیه داده چپ چپ نگاهم می کند و می گوید:
_چه عجب تشریف آوردید، ساعت هفت شده!
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_باید اجازه میگرفتم بعد میومدم؟
_نه؛ فقط از دیوار اومدی بالا؟
_نخیر… بهمنش درُ برام باز کرد. مثل اینکه کارشون زود تموم شده و اومدن خونه، اما بیچاره دیده تو نیستی و مجبوری خودش مونده بود پیش مادربزرگش. بهش گفتم بره من هستم تا سایه خانوم بیاد!
_اوه اوه… چقدر بد شد. فکر نمیکردم انقد زود بیاد
چشمم میخورد به دفترچه و داروها و مدارک پزشکی که روی زمین گذاشته شده. کیفم را با بی حوصلگی وسط راهرو می اندازم و مقنعهام را از سرم میکشم. میپرسم:
_نگفت دکتر چی گفته؟
_گفت بهش زنگ بزنی
_باشه. آفاق خانم کو؟
_بنده خدا خوابش برد. گمونم آمپولی چیزی زده
_آهان.
_سایه! تو چرا انقدر بوی سیگار میدی؟!
_چه میدونم. لابد مسافرای تاکسی…
حرفم را قطع میکند و میگوید:
_مسافرای تاکسی یا شاهین؟ همین پسره بود که رسوندت دیگه، نه؟!
با اخم می پرسم:
_زاغ سیاه منو چوب می زنی نفیسه؟ الان مثلا خوشحالی که مچم رو گرفتی؟
ادامه دارد…