آمین دعایم باش… قسمت بیستم
بی دلیل معذب میشوم. شاید وقتی شاهین آنقدر شیک و پیک جلویم مینشیند و پچ پچ دخترها از پشت سر هنوز به گوش میرسد، اعتماد به نفسم کم میشود! شاید هم باید کمی بیشتر به خودم میرسیدم. اصولا خیلی اهل آرایش کردن نیستم اما انگار گاهی لازم است! سکوت را میشکند و میگوید:
_خب سایه بانوی ما چطوره؟
مرسی کوتاهی میگویم و دستان سردم را دور فنجان نسکافهام قفل میکنم! امروز انگار شاهین هم جدی تر شده. دستش را در موهایش فرو می برد و متفکرانه نگاهم می کند. از مدل نگاهش میفهمم که منتظر است صحبت را شروع کنم.
همین که دهان باز میکنم ناگهان آهنگ بلندی پخش میشود توی کافه و باعث میشود کمی بترسم! شاهین به ترسم میخندد…
سعی میکنم بی توجه به شاد بودن آهنگ و نامتناسب بودنش با حس و حالم بحث را شروع کنم. لبم را با زبان تر میکنم و میگویم:
_ببین شاهین، من خیلی روی حرفات فکر کردم
_چه عالی! خب؟
_خب، به این نتیجه رسیدم که…
مکثی میکنم، نفسم را میفرستم بیرون و برای یک لحظه تمام دلایلم توی سرم چرخ میخورد و میگویم:
_باشه
خندهی بلندی سر میدهد و در همان حال به صندلی تکیه میدهد و دست به سینه نگاهم میکند. ابروانم را درهم میکشم:
_خنده داشت حرفم؟
_آخه مثل دختر بچه ها حرف می زنی. مخصوصا با این تیپ امروزت.
روی میز شیشهای خودم را بررسی میکنم. دستهای از موهای مشکیام نامرتب پخش صورتم و درز مقنعهام کج شده!
_الو…
دستی روی هوا میچرخاند و بی خیالی میگوید. هنوز لبخند به لب دارد. باید تمرکز کنم! ادامه میدهم:
_تنها هدف من اینِ که انتقام همهی روزهای کوچیک شدنم رو از حنیف بگیرم.
کمی خودم را به جلو میکشم. چشمانم را ریز میکنم و در چشمانش زل میزنم و میگویم:
_فقط به این نیت
لبخندی رضایت مندانه حجم صورتش را پر میکند. باقی ماندهی قهوهاش را مینوشد و او هم در چشمانم زل میزند!
_بهم شک داری؟
_نه ولی میخوام همه جوره خیالم راحت باشه. میدونی، یه حسی دارم
_چه حسی؟ هر چی ته دلته رک بهم بگو
دلم را میزنم به دریا و میگویم:
_شاهین، دوست ندارم طعمه و بازیچهی کسی باشم
تعجب میکند و میگوید:
_دیوونه… تو از همهی دخترای دور و ورم برام مهمتری. طعمه چیه؟! سایه اگه قراره بهم اوکی بدی دوست دارم همه جوره راضی باشی. قرار نیست ازین بازی فقط من نفع ببرم! اینو یادت باشه.
قدرت تحلیل حرفهایش را ندارم اما به نظر باید قانع شد! دوست ندارم برنجد. میپرسم:
_حالا برنامهت چیه؟
_باید برم شرکت یکی از بچهها، یه سری مدارک هست تحویل بدم. میای؟
_شاهین!! منظورم نقشهت بود!
_اهان… خب اتفاقا همینم خوبه. توام پاشو بریم شرکت سروش
_من؟ که چی بشه؟
_سروش با حنیف اینجوریه
انگشتانش را به نشانهی نزدیک بودن رابطهی سروش و حنیف، در هم گره میکند و ادامه میدهد:
_بهترین کار همینه که چندتا از بچهها منو تو رو باهم ببینن و خبرش به گوش حنیف خان برسه!
کمی فکر میکنم و بعد کولهام را برمیدارم و میگویم:
_درست میگی. بریم
سوییچ را هل میدهد طرفم و میگوید:
_تو برو توی ماشین تا من حساب کنم و سریع بیام
_باشه
قبل از آن که در کافه را باز کنم میبینم که یکی از دخترها دنبال شاهین راه میافتد و تا صندوق با او هم قدم میشود! بی تفاوت خودم را به ماشین میرسانم. آمدنِ سریعش ده دقیقه طول میکشد و بعد با جمع دخترها خارج میشود! تقریبا روی صورت تک تکشان لبخندهای پهت و پهنی خودنمایی میکند!
شاهین دستش را به نشانهی خداحافظی به پیشانی میزند و میآید سمت ماشین. حنیف اصلا شبیه او نبود. تقریبا عنق بود و کم حرف، خودشیفته و اهل کلاس گذاشتن اما شاهین نه.
به خوبی و زود با همه ارتباط برقرار میکند و چیزی شبیه مهرهی مار دارد!
مینشیند و استارت میزند:
_خب بزن بریم
بیخودی دلم میخواهد بهش ثابت کنم که حواس جمعی دارم. میگویم:
_بهت شماره دادن؟
_کیا؟!
_همون دخترای میز پشتی
_چون باهم اومدیم بیرون اینو میگی؟
نگاهم را پرت میکنم بیرون از پنجره. چرا باید تصور کند هنوز هیچی نشده نقشم را باور کرده ام و رفتارهایش برایم مهم است؟! دکمهی بالابر شیشه را چندبار فشار میدهم و شیشه را بالا و پایین میکنم.
_همینجوری پرسیدم. شرکتی که میگی کجا هست؟
_ولیعصر. خیلی دور نیست. شاید با حنیف قبلا رفته باشی
_حنیف بیگدار به آب نمیزد
_یعنی چی؟
_یعنی هیچ وقت دلش نخواست منو با کسی آشنا کنه… جز تو
_با بد کسی هم آشنات کرد!
و میخندد.
به نمای خیلی خاص و شیک ساختمان که نه، برجِ شرکت زل میزنم! یعنی چقدر میتواند گران قیمت باشد؟ در آسانسور که بسته میشود چنان محو آهنگ ملایم و تم آلبالویی و آینهکاریهای داخلش میشوم که حتی فراموش میکنم دستی به سر و صورت خودم بکشم!
ادامه دارد